تفاعل اندیشهها و تأثیر تحول در علمى، در تمام معرفتهاى بشرى، با نسبیت تمام معرفتها ملازمه کاملى دارد، و دگرگونى در قضایا خواه به صورت اثبات و ابطال و به تعبیر صاحب نظریه تأثیر و تحول «اتمیک» – باشد، و یا هندسه معرفتهاى بشرى را دگرگون سازد و در هر دو صورت لازمه آن، نسبى بودن معرفتها بشرى و در نتیجه لرزان بودن تمام آگاهیها و دانشها است.
امّا صورت نخست یعنى تأثیر ابطالى و تحول «اتمیک«، آن جاى بحث و گفتگو نیست. مثلا روزگارى بشر تصور مىکرد، که عناصر اولیه همان آب و خاک و باد و آتش است، در حالى که علم جدید این نظریه را ابطال کرد، و ثابت نمود عناصر نخست، وراى این چهار تا است و هر یک از این چهار عنصر، از عناصر مختلفى تشکیل یافته است.
امّا صورت دوم، از مثالى که خود صاحب نظریه مطرح کرده است بهره مىگیریم، مىگوید: گاهى قضیهاى قضیهاى را ابطال یا اثبات و یا تأیید مىکند، و گاهى نیز هندسه یک معرفت را دستخوش تغییر مىسازد، نظریه کپرنیک اگر چه زمین را از مرکز عالم جا به جا نمود، و به گوشهاى پرتاب کرد و خورشید را به جایش نشاند، و علم هیئت را متحول ساخت، ولى این تحول به این معنا نبود که انقلاب «کپرنیک» همه قضایاى سازنده تئورى «بطلیموس» را ابطال کرد و از نو نظامى را ساخت که به کلى قضایایش متفاوت بود، بلکه نظریه «کپرنیک» بعضى از آنها را
ابطال و برخى را باقى گذارد و به مدد قضایاى جدید، هندسه نوینى را به علم نجوم بخشید.(1)
یادآور مىشویم تأثیر دانش جدید خواه به صورت ابطال یا به صورت تأیید باشد و یا به نحو تغییر شکل هندسى، در هر حال خالى از آمیختگى علم یا جهل نیست.
در صورت نخست (ابطال معرفت پیشین) نسبى بودن معلومات نیاز به برهان و دلیل ندارد، امّا صورت تأیید از محور بحث ما بیرون است، زیرا تأیید، غیر تحول و دگرگونى است. سخن در دگرگونى سوم است.
اگر تأثیر معرفتهاى بشرى همگى به صورت تغییر شکل هندسى باشد مفاد آن این است که بخشى از قضایاى یک تئورى باطل گردد، هر چند بخشى دیگر به صورت صحیح باقى بماند.
بنابراین هر نظریهاى که عرضه مىشود، در معرض این است معرفت جدید بشر درباره یکى از موضوعات علوم، این نظریه را یا از بیخ و بن برکند و یا بخشى از آن را ابطال و بخشى دیگر را استوار نگاه دارد.
و نسبیت جز این نیست که معلومات انسان با توجه به شرایط حاکم بر تحصیل معرفت صحیح و پابرجا باشد و با دگرگونى آن نابود و یا بخشى از آن باطل شود.
اصولا مکتب شک در چهار قرن اخیر در غرب رواج خاصى پیدا کرده و آنان در عین فرار از سوفیسم و اعتراف به اصالتها ولى بر اصولى تکیه مىکنند که نتیجه آن شک در معلومات انسان و ارزش آنهاست، و نظریه قبض و بسط نیز از این مستثنى نیست، بالأخره معرفتهاى جدید در هر موضوعى از موضوعات یا ساختار شکلى معرفت را دگرگون مىسازد، و یا آن را از بیخ و بن مىکند، و در هر دو علم انسان، علم واقعنما نبوده بلکه آمیخته با جهل مىباشد.
1) کیهان فرهنگی سال پنجم، شماره 11.