فلاسفه قضایاى حکمت نظرى را به دو دسته تقسیم کردهاند:
الف: قضایاى بدیهى.
ب: قضایاى نظرى.
مقصود از قضایاى بدیهى، آن رشته گزارهها است که خرد در اذعان به درستى و یا نادرستى آن، به دلیل و برهان نیازمند نبوده و گزاره از قبیل قضایاى «خودمعیار» باشد مانند، کوچکى «جزء» از کل، در حالى که قضایاى نظرى برخلاف آن است و تصدیق به صحت و عدم صحت آن در گرو دلیل و برهان و استدلال و امعان نظر است، و در نتیجه قضایاى بدیهى در حل قضایاى نظرى نقش کلیدى داشته و با نادیده گرفتن آنها، درهاى علم و دانش به روى انسان بسته مىشود.
همین تقسیم بر قضایاى حکمت عملى نیز حاکم است؛ تفاوت قضایاى دو حکمت یک چیز بیش نیست، مطلوب در گزارههاى حکمت نظرى، آگاهى و دانستن آنها است مثل این که بگوییم «هر پدیدهاى پدید آورندهاى دارد» و سنخ قضیه بهگونهاى است که نوبت به عمل نمىرسد در حالى که مطلوب نهایى در
گزارههاى حکمت عملى، عمل و پیاده کردن آنها مىباشد، مثلا مىگوییم: عدل زیبا است، ظلم و ستم نازیبا است.
در اولى کوشش مىکنیم که بدانیم، در دومى مىکوشیم پس از دانستن به کار ببندیم. و در هرحال، هردو نوع از قضایا، به دو گروه بدیهى و غیربدیهى تقسیم مىشوند چیزى که هست در تقسیم قضایاى حکمت نظرى از الفاظ «بدیهى» و «نظرى» بهره مىگیریم، ولى در تقسیم قضایاى حکمت عملى الفاظ «بدیهى» و «غیربدیهى» به کار نمىبریم. و اگر بخواهیم از یک تعبیر جامع در مورد هر دو نوع حکمت، بهره بگیریم شایسته است بگوییم:
الف) قضایاى «خود معیار«.
ب) «قضایاى «غیر خود معیار«.
علت این تقسیم در هر دو نوع از قضایا روشن نیست، زیرا اگر تمام قضایا در هر دو حکمت، نظرى و یا «غیربدیهى» باشند کشف حقیقت، ممتنع مىگردد، زیرا مشکلى، مشکل دیگر را حل نمىکند لذا باید در میان انبوه قضایاى «نظرى» و «پیچیده» قضایاى روشنى وجود داشته باشد که کلید حل دیگر قضایا گردد و در این قسمت میان هر دو نوع حکمت فرقى نیست.