متکلمان و مفسران اسلامى اتفاق نظر دارند که تمام آنچه که با آن خدا را وصف مىکنند جملههاى معنىدار و حکایت کننده از واقع خارج از ذهن مىباشند. زبان دینى، همان زبان عرفى است، این جملهها، نه لغز و معمّا هستند و نه جنبه شاعرانه و اسطورهاى دارند و اگر در این مسیر در ظاهر با مشکلى برخورد شود، با نیروى خرد، برطرف مىگردد. اینک نظر آنان دربارهى مشکل نخست در باب صفات ثبوتى را ملاحظه مىکنیم:
نخستین اشکال بر این مبتنى است که: در حدّ علم، «کیف نفسانى» نهفته و فارغ از این حد، نمىتواند وجود داشته باشد، در حالى که: «کیف نفسانى» از لوازم یکى از درجات علم است مانند علم انسان به موجودات خارج از ذات خویش، و
اگر از این مورد بگذریم، علم گاهى به صورت «جوهر» و «قائم به نفس» تجلى مىکند، مانند علم انسان به ذات خویش که حضورى بوده و جنبه کیف نفسانى ندارد.
از این بیان روشن مىشود، که در حدّ علم نه «کیف بودن» و نه جوهر بودن، اخذ نشده، بلکه واقعیت آن فارغ از این دو قید مىباشد، و به خاطر داشتن درجات به صورتهاى گوناگون خود را نشان مىدهد، و در واقعیت آن، جز حضور معلوم نزد علم به چیزى مدخلیت ندارد.
همین سخن در قدرت نیز حاکم است، از این جهت در هنگام توصیف خدا، به اوصافى مانند عالم و قادر، نباید تصور شود که علم و قدرت در آنجا نیز به صورت عرض و کیف نفسانى است، بلکه به خاطر تعالى وجود، علم و قدرت قائم به نفس بوده، و ذات حق جلّ و علا، سراسر علم و قدرت مىباشد.
گاهى تصور مىشود که این روش زبان دینى را به «زبانى متافیزیکال و تأملى مبدل مىنماید که تنها عدّهى قلیلى از فیلسوفان از عهدهى فهم آن بر مىآیند«.
زبانى که هیچ تناسب و رابطهاى و نقشى در فعالیتهاى مذهبى مردم متدین ندارد و با خداى داراى چنین اوصافى چگونه مىتوان ارتباط برقرار کرد، و او را با جان و دل پرستید؟(1)
یک چنین تصور وجهى جز همسان گرفتن معرفت یک فیلسوف، با معرفت یک فرد عوام ندارد.
فرد عوام زبان دینى را در همان مفهوم عرفى بدون توجه به اشکالات و کاستىهاى آن به کار مىبرد، و فیلسوف نیز در مکالمات روزمره، راه عمومى را در پیش گرفته ولى در مقام برهان به معرفت خویش، برترى مىبخشد.
معرفت عمومى در ایجاد رابطه کافى است، و نقش آن در فعالیتهاى مذهبى نیاز به بیان ندارد؛ زیرا تودهى مردم همان معانى عرفى را، ملاک توصیف قرار داده و
طبعا اعتقاد به چنین خداى، در زندگى مؤثر است و جاذبهى پرستش دارد.
دربارهى مشکل دوم مىگویند: درست است که عالم و قادر در لغت عرب به معناى ذات همراه با علم و قدرت مىباشد ولى از آنجا که خرد گواهى مىدهد که خدا بسیط است و مرکب نیست و دوگانگى میان ذات و صفت وجود ندارد ناچار باید گفت وصف از نظر کمال به حدى رسیده است که قائم به نفس بوده و زاید بر ذات نمىباشد.
در این جا سؤالى مطرح مىشود که بنابراین، استعمال صفات مانند عالم و قادر در مورد خدا استعمال حقیقى نخواهد بود و معناى عرفى آن با آنچه که در جانب خدا متصور است مخالفت دارد؛ زیرا الفاظ عالم و قادر بر ذات همراه با وصف وضع شده در حالى که حقیقت دربارهى این دو بر خلاف است، پس زبان دینى در آنجا با زبان عرفى فاصله مىگیرد در حالى که قرآن مىفرماید: «نَزَلَ بِهِ اَلرُّوحُ اَلْأَمِینُ… بِلِسانٍ عَرَبِیٍّ مُبِینٍ» (شعراء / 193 – 195(.
پاسخ سؤال این است که موحدان در وصف خدا با صفات ثبوتى، همان معنى عرفى را در نظر مىگیرند و با آن به وصف خدا مىپردازند، و اگر برهان مىگوید در مقام ذات، تعدد و دوگانگى وجود ندارد، اختلالى در استعمال ایجاد نمىکند؛ زیرا در مقام وصف او از همان معنى عرفى پیروى مىکنیم ولى در مقام عقیده از برهان پیروى مىنماییم، و حساب هر یک را از دیگرى جدا مىکنیم. زیرا اگر بنا باشد در مقام استعمال، برهان عقلى را در نظر قرار دهیم باید در وصف الهى، از وضع دیگرى پیروى کنیم که متأسفانه چنین وضع و واضعى و لفظى در اختیار نداریم.
خلاصه، حکیم و فیلسوف خدا را بسان افراد عادى به همان معناى لغوى توصیف مىکنند بدون این که در معنا دخل و تصرف کنند چیزى که هست براهین عقلى در این مورد ما را به واقعیت برتر از مفاهیم عرفى رهبرى مىکند و ادراک برتر، سبب تصرف در استعمال لفظ نمىشود، چه بسا افراد، در مقام وصف بدون توجه به این که علم کیف است و زاید بر ذات مىباشد، خالق خود را توصیف مىکنند و توجهى به نتایج برهان ندارند آنگاه که بحث عقلى در مىگیرد، به چنین اشکالات
برخورد مىنمایند.
1) زبان دین، ص 30.