در تحلیل و تبیین وحى دو نظریهى دیگرى است که به تشریح آنها مىپردازیم.
نخست، نظریهى «تجلى شخصیّت درونى» را توضیح مىدهیم که فاصله چندانى، با نظریهى «وحى نفسى» ندارد.
جز این که در اینجا، مسألهى خیال و تخیّل در کار نیست، بلکه افاضهاى است از باطن نفس به ظاهر آن و حاصل آن این است که از نظر روانکاوى، روان انسان داراى دو بخش است. بخشى از آن ظاهر و بخش دیگر آن پنهان است.
بخش نخست از روان انسان را «روان خود آگاه» و بخش دوم آن را «روان ناخود آگاه» مىنامند.
روان ناخود آگاه، بر روان خود آگاه حکومت و فرمانروایى دارد؛ چه بسا انسان رازى دارد که هرگز راضى به کشف آن نیست. و از ترس فاش شدن، آن را به دست فراموشى مىسپارد، امّا ناگهان بر زبان او جارى مىگردد و راز خود را فاش مىسازد و نکتهى آن این است که: چنین راز از جهان ناخود آگاه وارد حوزهى خود آگاه مىگردد و به فرماندهى بخش ناخود آگاه روان، بخش خود آگاه بدون اختیار آن را مىپذیرد و از طریق زبان ظاهر مىگردد.
ممکن است این فرمایش امیر مؤمنان علیه السّلام که «هیچ کس چیزى را پنهان نمىکند مگر آن که (در مواقعى) در چهرهى او ظاهر و یا بر زبان او جارى گردد«(1) اشاره به همین مطلب باشد.
قرآن کریم، خداوند را داناى پنهان و پنهانتر (»سر» و «اخفى«) توصیف کرده مىفرماید:
»وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفى» (طه / 7)
»و اگر سخن خود را آشکار کنى (یا پنهان سازى، از نظر علم الهى یکسان است) زیرا او پنهان و پنهانتر را مىداند«.
امام صادق علیه السّلام در تفسیر این آیه فرمود: «السّرّ» ما أخفیته فی نفسک و «أخفى» ما خطر ببالک ثمّ أنسیته«(2) راز، آن چیزى است که آن را در دل پنهان نمودهاى و پنهانتر آن است که در ذهن آمده ولى آن را به دست فراموشى سپردهاى.
این گروه با اثبات این شخصیت نامریى براى انسان مىخواهند مشکل وحى را از این طریق توجیه کنند. مىگویند: وحى همان تراوش وجدان مخفى و تجلّى شعور باطن پیامبران است و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى از خدا نیامده است، بلکه شخصیت باطنى آنان در صفحه ذهن «ناخود آگاه«، ظاهر شده و از آن نهانگاه به صفحه ذهن «خود آگاه» وارد مىشود.
فرید وجدى (متوفاى 1372) در تبیین این نظریه چنین گفته است: دانشمندان اروپا تا قرن شانزدهم بسان ملتهاى دیگر، به وحى آسمانى و بسیارى از موضوعات غیبى معتقد بودند، روزى که طلایع تمدن جدید در افق علمى ملت اروپا آشکار گردید و فلسفه مادى از نو رونق گرفت این حقیقت مذهبى در ردیف افسانه درآمد، وحى و صاحب آن نیز مورد انکار قرار گرفت.
ولى از سال 1846 که در امریکا موضوع وجود روح مستقل، بار دیگر مطرح
گردید و از آنجا به سرزمین اروپا سرایت کرد و با دلایل حسى ثابت گردید که جهانى وراى این ماده که داراى عقول و افکار بزرگ است وجود دارد، موضوع روح و وحى بار دیگر روى پردهى علوم دانشمندان ظاهر شد و مورد توجّه قرار گرفت.
براى رسیدگى به حقیقت این مسأله در سال (1882) در لندن جمعیتى به نام «گروه بحثهاى روانى» زیر نظر استاد جویک استاد دانشگاه کمبریج تشکیل گردید و اعضاى این جلسه عبارت بودند از: «اولیفردلوته» که بعدها لقب داروین علوم طبیعى گرفت، «ویلیام کروکس» شیمیدان بزرگ انگلستان، «فردریک میرس» و «هودسن» استادان دانشگاه «هاروارد» امریکا و….
هدف از تشکیل این کنگرهى علمى این بود دربارهى وجود و عدم روح نموده که داورى قاطع و در صورت عدم ثبوت، آن را از صحنهى علم و فلسفه حذف نمایند.
این گروه حوادث بیشمارى را مورد مطالعه قرار داده و متجاوز از پنجاه جلد کتاب در اینباره انتشار دادهاند. نتیجه مطالعات آنها این شد که انسان دو شخصیت روانى دارد:
1. شخصیت ظاهرى که در حصار قواى پنجگانه مىباشد.
2. شخصیت باطنى، مواقعى که شعور ظاهرى به حالت تعطیل درآید او شروع به فعالیت کرده و تجلیّاتى از خود نشان مىدهد ضمیر باطن در یک افق بسیار وسیعى فعالیت نموده حتى فعّالیتهاى غیر ارادى اعضاى بدن مانند کبد و قلب و معده معلول فعل اوست، و او منبعى الهام بخش براى بسیارى از افکار ناگهانى و تجلیّات غیر ارادى مىباشد. شخصیّت دوم انسان روى آزمایشهاى فراوانى به صورت امر حسى درآمده و دیده شده که گروهى که در حالت عادى و بیدارى از نظر تفکّر جزو طبقه متوسط یا پایینتر به شمار مىروند، در مواقع تنویم مغناطیسى به یک سلسله فعالیتهاى علمى و فکرى دست مىزنند که انجام آن از عهدهى طبقه دانشمند اجتماع خارج است، آنان از مجموع آزمایشهایى که انجام دادند به وجود روح و ضمیرى باطن که قدرت و تجلّى علمى و فکرى آن، به مراتب از ضمیر ظاهر قوىتر است، قایل شده و روح و کلیه افکار بلند را تجلّى او دانستهاند.
آنان با این دلایل، شخصیّت دومى براى انسان قایل شده که فعّالیّت آن در اختیار انسان نبوده و تابع اراده او نیست. این شخصیت نامرئى بسان شخصیّت مرئى شدّت و ضعف دارد. و هر چه قوىتر باشد تجلّیات آن صحیحتر و بیشتر خواهد بود.
وحى در نزد آنان همان تراوش وجدان مخفى و تجلّى شعور باطن پیامبران، که آنان را به آنچه نمىدانند آگاه ساخته و اصول ترقى را به آنان مىآموزند. و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى از خدا نیاورده است. و اگر گاهى صورتى را در برابر دیدگان خود مىدیدند، صورت متجسد همان روح خودشان مىباشد که در برابر آنها مجسّم گردیده است. سپس مىگوید:
»و الوحى عندهم لا یکون إلا بظهور الشخصیة الباطنة للرسول، ووحیها إلیه ما ینفعه و ینفع قومه المعاصرین له…«(3)
تحلیل این نظریه
این نظریه بسان نظریهى پیش کاملا بىپایه است. در نظریه نخست، وحى مخلوق تخیّل انسان بوده و در این نظریه، وحى، مولود ضمیر مخفى معرفى شده است، و سرانجام هر دو نظریه، وحى را مخلوق نفس انسانى مىدانند، چیزى که هست دومى رنگ علمى بیشترى به خود گرفته است. در اینباره چند مطلب را یادآور مىشویم:
1. اگر ما براى انسان، شعور مخفى و ضمیر ناخودآگاه قایل شدیم، به چه دلیل باید وحى را معلول افاضه درونى نفس بدانیم و ارتباط آن را از مقام ربوبى قطع کنیم؟ طراح این نظریه هرگز رابطه این دو را با هم بیان نکرده است. به چه دلیل مىگوید وحى تراوش ضمیر ناخودآگاه است؟ یک چنین تحلیل و برداشت عاملى جز غرور علمى ندارد. بشر مىخواهد تمام مجهولات خود را در یک عصر حل کند و براى آینده جاى سؤال و ابهامى باقى نماند. چقدر فکر خام و سست و بىپایهاى
است؟ «… وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاّ قَلِیلاً» (اسراء / 85(.
2. تجلیات ضمیر ناخود آگاه در افراد صحیح و سالم بسیار کم و نادر است و قلمرو ذهن ناخود آگاه معمولا در افراد بیمار، خسته، نگران و شکست خورده تجلّى مىنماید؛ زیرا قلمرو ذهن ناخود آگاه آنان از مشاغل روزانه کاملا تخلیه شده است، و میان هزاران دانشمند براى یک دانشمند، آن هم در طول عمر یکى دو بار ممکن است اتفاق افتد که به طور ناخود آگاه بدون تأمل و تفکر در سطح ذهن خود آگاه به برهان نظریهاى دست یابد.
خلاصه: تجلى شعور باطن در زندگى انسان بسیار کم است و در شرایط خاصى مانند رؤیا، با دگرگونیهاى زندگى که توجه او را از عالم خارج کم مىکند، و به ضمیر باطن متوجه مىسازد، تجلى مىنماید.
ولى این شرایط در پیامبران وجود نداشته است و قرآن مجید در مدت 23 سال بر پیامبر نازل گردید. و در این مدت قلمرو خود آگاه او کاملا به واسطه مسایل و فعالیتهاى سیاسى و تبلیغى و دهها گرفتاریهاى روزانه اشغال بود، و تمام توجه او معطوف به این فعالیتها بوده است. بسیارى از آیات مربوط به جهاد، در صحنههاى خونین نبرد نازل شده، و در آن حالت شخصیت روحى او مقهور و متأثر مسایل حاد نظامى و سیاسى بوده است.
اگر پیامبران الهى افرادى گوشهگیر، بیمار، خسته، و شکست خورده در زندگى بودند و شرایط فعالیت ضمیر باطن، در آنها موجود بود، و ضمیر ظاهر و خود آگاه آنان دستخوش ضمیر باطن و ناخود آگاه آنان بود، جاى یک چنین توهم پیرامون وحى آسمانى بود. ولى پیامبران آسمانى در طول دوران نبوت خود، مردانى مجاهد و مبارز بودند که فکرى جز اصلاح اجتماع و رهبرى مردم و حل مشکلات زندگى و بالا بردن سطح معنویات آنان نداشتند در یک چنین شرایط، چگونه شخصیت دوم انسان مىتواند فعالیت کند و حقایق مهمّى را از ضمیر باطن و ناخود آگاه به روح خود آگاه القا نماید؟!
3. مدعیان وحى، مصلحان پاک و مخلصان پیراسته از هر نوع دروغ بودند؛
چرا آنان تعالیم خود را به مبدأ آفرینش نسبت دادهاند و هرگز در گفتار آنان حتى اشارهاى هم به تجلّى شخصیت باطنى پیامبر وجود ندارد. چنان که مىفرماید:
»کَذلِکَ یُوحِی إِلَیْکَ وَ إِلَى اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ اَللّهُ اَلْعَزِیزُ اَلْحَکِیمُ» (شورى / 3(.
»این چنین خداى عزیز و حکیم به تو و به کسانى که قبل از تو بودند وحى (کرده و) مىکند«.
4. هرگاه وحى پرتوى از تجلّى شخصیت باطنى پیامبران باشد، باید در هر عصر با مدعیان نبوت فراوانى رو به رو باشیم؛ زیرا همان شرایطى که بر پیامبران حکومت مىکرد، بر افراد دیگرى نیز حکومت مىکند، بنابراین باید در شرایط یکسان، نتیجه یکسان داشته باشیم، در حالى که جریان بر خلاف آن است، پس از نبوت پیامبر اسلام، افراد انگشت شمارى دعوى نبوت کردند، و همگى در زمان کوتاهى رسوا شدند، و هیچ اثر پیامبر گونهاى از آنان باقى نمانده است، در این صورت چگونه مىتوان وحى را تجلّى شخصیت درونى دانست؟!
5. تعالیم بلند و حیات بخش پیامبران که از افق فکر نوابغ بالاتر است، نمىتواند معلول تجلّى عقل درونى افراد نابغه باشد، تا چه رسد به افراد عادى.
حقیقت این است که چنین نظریه پردازان درباره وحى، به عللى تصمیم گرفتهاند ارتباط بشر را با عالم غیب انکار کنند، و یک چنین پیشداورى آنان را به چنین توجیهاتى برانگیخته است، که از نظر متفکران فاقد ارزش است.
1) ما أضمر أحد شیئا إلا ظهر فی فلتات لسانه و صفحات وجهه. (نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 26(.
2) مجمع البیان: 7 / 3.
3) ر. ک: دائرة معارف القرن الرابع عشر:10 / 712 – 716.