مسئله تکامل انواع و اشتقاق نوعی از انوع دیگر که در قرن نوزدهم به وسیله «چارلز داروین» مطرح گردید، موجی از سوء ظن نسبت به عقاید و معتقدات دین برانگیخت، مادیها که پیوسته به دنبال دستاویزی بودند تا به وسیله آن بر خدا پرستان و کتاب مقدس و مروّجان آن بتازند، از آن بر مقاصد خود بهره گرفتند؛ تو گویی علم به نقطه روشن و قطعی رسیده است که می تواند هر نوع نظر مخالف را سخت بکوبد و از میدان به در کند.
مسئله تحوّل انواع که سرانجام دامن انسان را نیز گرفته، پیامدهایی ناگوار و تعارضهایی با دین و دینداران پدید آورده که متکلم مسیحی «ایان باربور» به چهار نوع معارضه اشاره کرده است:
1- معارضه با حکمت صنع در آفرینش انسان و جهان. (1).
2- معارضه با اشرفیت انسان در میان موجودات.
3- معارضه با ارزشهای اخلاقی و جاودانی.
4- معارضه با کتب آسمانی بالأخص تورات و قرآن مجید.
برای روشن شدن این تعارضها، نخست به توضیح مسئله «تکامل انواع»
می پردازیم. هر چند غالب خوانندگان این فصل از آن اطلاع کافی دارند، ولی برای تحلیل اصول آن، به بیان اصل نظریه نیازمند می باشیم.
در روی زمین انواع گوناگونی از جانداران و گیاهان مشاهده می شود، درباره آنها این سؤال مطرح است که آیا تمام جانداران و گیاهان از روز نخست، به همین وضع و شکل که دارند آفریده شده اند، یا این که آنها در زمانهای دور دست، موجود ساده ای بوده اند که به مرور زمان در مسیر تحوّل قرار گرفته و به تدریج به صورت انواع کنونی در آمده اند؟
و به دیگر سخن: آیا هر نوع از جاندار و گیاه، دارای قالب واحدی بوده و هرگز از آن تجاوز نکرده است، مثلا اسب از روز نخست به همین وضع، و انسان نیز به همین کیفیت و همچنین دیگر جانداران؛ یا این که انواع کنونی نتیجه تکامل انواع پیشین، و آن نیز نتیجه تکامل انواع قبل از آن است تا برسد به اصل واحد.
هر گاه این تکامل به طور تدریج و در طول زمان انجام گیرد، این همان فرضیه «لامارک» و «داروین» و پیروان آنهاست، و اگر این تکامل به صورت دفعی و به شکل جهش تحقّق پذیرد، این همان نظریه «موتاسیون» است که به عنوان آخرین نظریه در مورد تکامل مطرح می باشد.
از این بیان نتیجه می گیریم که در باره خلقت انواع به طور کلّی دو نظریه مطرح است:
1- ثبات انواع.
2- تحوّل انواع.
قائلان به تحوّل انواع، آن را به دو کیفیت بیان می کنند: تکامل تدریجی، تکامل دفعی. از آن جا که تکامل تدریجی از نظر علمی باطل اعلام شده است، تنها تحوّل دفعی در قلمرو دانش بشری مانده و اذهان کنونی فعلاً متوجه این فرضیه می باشد.
مسئله تحوّل انواع، ریشه هایی در فلسفه یونان باستان دارد، از این جهت غرب جدید، در طرح آن پیشگام نیست، هر چند در تحلیل و اقامه دلیل نوآور است.
در تحولات اخیر غرب مسئله تکامل انواع در قرن هفدهم مطرح گردید و اکثریت دانشمندان نظریه ثبات انواع را برگزیده و عدّه انگشت شماری به طور شک و تردید و با حسن ظن به تحوّل انواع نگریستند. نخستین کسی که این فرضیه را با ورش علمی تحلیل کرد دانشمند معروف فرانسوی لا مارک (1744- 1829 میلادی) بود، و پس از وی، چارلز داروین (1809- 1882) دانشمند انگلیسی بود و در حقیقت این دو دانشمند را باید قهرمان این نظریه دانست، اگر چه این نظریه بنا به عللی به «داورینیسم» معروف گردید.
انتشار این نظریه، جنگ سردی میان مادی ها، و الهیون در غرب به راه انداخت، پس از مدتی که جنگ سرد به پایان رسید مسئله تکامل در یک محیط علمی دور از تعصّب مطرح گردید و به مرور زمان بر اثر ظهور نقطه ضعف ها- با حفظ اصل تحول- مکاتب گوناگونی پی ریزی شد و تنها در تحلیل تکامل از طریق تدریج، چهار روش پدید آمد که هر یک ناسخ قبلی بود:
1- لامارکیسم.
2- نئو لامارکیسم.
3- داروینیسم.
4- نئو داروینیسم.
همه این نظریه ها بر محور تکامل تدریجی دور می زند، ولی هر کدام ناسخ روش قبلی است، چون هر دانشمندی تحلیل قبلی را نارسا می انگاشت، ناچار با فرضیه دیگری سراغ اثبات تحوّل تدریجی می رفت و از این جهت در ظرف یک قرن و اندی، این چهار نظریه پیرامون یک اصل پی ریزی شد.
تکامل علم «زیست شناسی» و آشنایی بشر با دانش «ژنتیک» سبب شد که همه این نظریه های چهار گانه به دست فراموشی سپرده شود و برای تکامل انواع، راه پنجمی ارائه گردد به نام «موتاسیون» یا تحوّل دفعی، «باش تا صبح دولتش بدمد…» خدا می داند که چه فرضیه های دیگری در قلمرو تکامل انواع ظهور خواهد کرد. از
آنجا که در فصل تعارض علم و دین، فرضیه تحوّل انواع بر اساس داروینیسم مطرح است، نه موتاسیون و تحوّل دفعی، ما نیز بحث را روی تحوّل تدریجی با اصول چهار گانه اش متمرکز می سازیم، و به گونه ای به تحلیل تعارضهای چهار گانه که مؤلف علم و دین از آنها یاد کرد، می پردازیم. اصول چهار گانه داروین عبارتند از:
1- تنازع بقا.
2- انتخاب اصلح.
3- وراثت صفات اکتسابی.
4- سازش با محیط.
اینک هر یک از این اصول را به طور فشرده توضیح می دهیم:
اصل اوّل- در صحنه زندگی، هر موجودی با صدها عامل نابود کننده رو به رو است و هر موجودی با صدها عامل نابوده کننده روبرو است و هر موجودی می خواهد عوامل بقای خود را تصحیل کند و از عوامل نابود کننده مصون بماند، از این نظر پیوسته میان انواع، نزاع و کشمکش برقرار است، ولی منازعه که اثر مستقیم نامحدود جانداران و گیاهان است، در جانداران آشکار و در گیاهان مخفی است.
پرندگان خوش آواز با فراغ خاطر بر فراز شاخه ها از حشرات و دانه ها تغذیه می کنند، ولی در عین حال مرغان شکاری یا چارپایان گوشت خوار، این پرندگان را طعمه خود می سازند، پس جهان، عرصه نزاع و جنگ است.
اصل دوم- داروین می گوید: در جهان تنازع، پیروزی از آن انواعی است که شرایط بقای آنها بیشتر و عوامل حیاتی برای آنها فراهم تر از نوع دیگر باشد، مثلاً در میان حیوانات تعدادی با شاخهای کوچک و بزرگ پیدا می شوند، از آن جا که دسته نخست به خوبی مسلّح نشده اند، احتمال نابودی آنها بیشتر است. و دسته دوّم در برابر حوادث پایدارترند. اگر اخلاف آنها به نوبه خود با شاخهای بهتر به دنیا بیایند، این اعضا به تدریج در نسلهای دیگر کاملتر می شوند و بدین طریق انتخاب انسب و اصلح، سبب پیدایش تکامل می گردد.
خلاصه در این میدان مبارزه، فتح و غلبه با افرادی است که از شرایط بهتری برخوردار باشند، در این صورت دسته مغلوب جای خود را به فاتح داده، و خصایص طبقه فاتح قانون سوّم (وراثت) به نسلهای بعد منتقل می شود و در هر نسلی به صورت کاملتری در می آید، بالنتیجه تحوّل انواع تحقق می پذیرد.
اصل سوّم- قانون وراثت اصل سوّمی است که داروین به آن تکیه کرده است، وی بر آن است که صفات گذشتگان به آیندگان منتقل می گردد. هر نوع ویژگی در پدر و مادر به عنوان یک خصیصه مادی رخ دهد، از طریق «وراثت» به نسل بعدی منتقل می شود تا آن جا که در طول زمان، این صفات انتقال یافته به صورت یک تغییر کلّی و نوعی در می آیند. و در حقیقت این تغییرات جزئی بیش از چند نسل باعث می شود که فاصله زیاد، میان نسلهای پیشین و نسلهای بعدی به وجود آید و به هنگام مقایسه به صورت دو نوع در آیند.
اصل چهارم- سازش با محیط اعضای هر یک از جانوران و گیاهان مطابق محیطی است که در آن زندگی می کنند، اگر تغییری در محیط زندگی آنها رخ دهد، لازم است برای ادامه زندگی تغییراتی در دستگاه وجودی آنها پدید آید؛ مثلاً هر گاه یک موجود خاکی به محیط آبی منتقل شود و ناچار گردد که غذای خود را در آب تهیه کند، باید اعضای مناسب محیط زندگی در او فراهم شود؛ حتی بر اثر تغییر محیط زندگی، اعضای پیشین او رو به تحلیل می گذارد و از بین می رود. «داروین» نتیجه می گیرد که هر گاه حیوان چشم داری ناچار شود در غارها و دالانهای زیر زمینی به سر برد، کم کم قوّه بینایی او از بین می رود و پس از چند سال در ردیف حیوانات نابینا در می آید.
نتیجه گیری: داروین با این اصول چهار گانه معتقد شده موجوداتی که امروز به صورت انواع مختلف دیده می شوند، روز نخست یک نوع بیش نبودند، سپس به مرور زمان در سایه این چهار اصل از یکدیگر جدا شده اند. وی در باره انسان پس از مقایسه های فراوان میان او و میمون از نظر دست، پا، ماهیچه، عضلات، مغز و جمجمه و سایر قسمتها، چنین نظر می دهد: «بوزینگانی که در نواحی سنگلاخ
روزگار می گذرانند و معمولاً به بالای درخت نمی روند، روشی حاصل کردند که کاملاً شبیه روش سگان است، فقط انسان از آن میان به روش دو پایی تمایل نمود، قدرت کنونی انسان اثر مستقیم دستهای او است، اگر وی دستهای خود را به منظور راه بردن تند و تحمل وزن بدن، و برای بالا رفتن از درختان به کار می برد، هرگز چنین موقعیتی را نداشت؛ وی موقعی توانست برخی از کارها را انجام دهد که دستهای قسمت فوقانی تنه آزاد گردید، این اعمال به نوبه خود، اتکا به روی دو پا و حالت قایم بودن را تشدید کرد. برای رسیدن به این هدف سودمند، پاها مسطح گردید، انگشت شصت پا به تناسب وضعیت، تغییر شکل داد و انسان دیگر خمیده راه نرفت، و تغییرات جزئی دیگر در خلال این تحوّل حاصل گردید، مثلاً دندانهای انیاب برای پاره کردن گوشت به کار نرفت و تدریجاً به اندازه دندانهای دیگر باقی ماند، و سپس قیافه موحشی که داشت از بین رفت، مغز رفته رفته بزرگتر گردید. جمجمه و ستون فقرات برای نگهداری و حفظ آن تغییراتی حاصل نمود و سرانجام گام به گام به مرحله کنونی نزدیکتر شد.
این است خلاصه نظریه داروین درباره تکامل انواع به طور مطلق و درباره انسان بالخصوص. (2).
این نظریه از دو نظر مورد تحلیل قرار می گیرد:
الف- پایه صحّت هر یک از اصول چهار گانه.
ب- نتیجه کلّی که از آن گرفته شده است.
1) در این فصل تنها پیرامون موضوع نخست سخن گفته شده، و درباره سه موضوع دیگر در فصل آینده بحث انجام می گیرد.
2) ایان بار بور، علم و دین، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، ص 111- 113.