جهان طبیعت آمیخته با استعداد و حرکت و بودنها و شدنها است و فرض جهان ماده، بدون این ویژگی ها، فرض محالی است. خواستن تحقق چنین جهانی- ولی جدا از ویژگیهای مزبور- بسان خواستن مثلّثی است که فاقد سه زاویه باشد. خواستن جهانی که در آن مرض و بیماری، مرگ و میر، تنازع و جدال، خصومت و دشمنی در میان آفریده های آن نباشد، در حقیقت خواستن شیری است که فاقد خوی درندگی، پنجه افکنی و حمله وری باشد.
فرض جهانی که به آن هیچ گونه تنازع و تزاحمی راه نداشته باشد، فرض جهان مجرّد از مادّه است و قهراً آفریدن آن جهان، ما را بی نیاز از جهان مادّه نخواهد کرد: پایه اشکالات این است که چرا خدا جهان ماده را به شکل جهان مجرّد نیافرید که ابداً در آن جدال، نزاع، حرکت و تکامل نباشد و همه کمالات وجود، دفعةً و یک جا تحقّق یافته باشد؟ در چنین فرضی نه جهان مادّه ای خواهد بود و نه تفکّرات «هاسپرزی» که خصوصیّات آن را نقد کند و ایراد بگیرد.
به عبارت دیگر: چرا خدا این جهان را به صورت عالم مجرّدات نیافرید که در آن هیچ برخورد و تضادّی وجود نداشته، سرتاسر آن آسایش باشد. باید در پاسخ گفت: خواسته ی شما جهان دیگری است و خدا آن را در مرتبه ی خود آفریده است و ما فعلاً درباره آن بحثی نداریم، بحث ما مربوط به این عالم ماده است که در آن توان و شدن، آن هم به صورت پیوسته جزو لاینفکّ اوست و حذف آن، ملازم با حذف خود
جهان است.
آیا می گویید این جهان خلق نشود؟ این سخن دیگری است و در صورتی مقرون به صحّت است که شرور آن غالب بر خیرات آن باشد، نه بر عکس و هیچ انسان عاقلی نمی تواند از دو شقّ قضیّه، شقّ نخست را انتخاب کند.
در جهان طبیعت، پرنده، خزنده، گزنده، درنده و غیره وجود دارد، بالأخره معترض یا خواهان آفریدن این موجودات هست یا نیست، اگر شقّ دوم را انتخاب کند این برمی گردد به انسان محوری در داوریها و قضاوتها، که چون وجود این موجودات مزاحم انسان است، پس نباید باشند. این همان است که ما آن را «جزء نگری» و «تنگ نظری» می نامیم، و اگر می گوید باشد امّا فعالیتی از قبیل گزندگی و درندگی نداشته باشد، بازگشت این در خواست به این است که این بخش از موجودات در جهان نباشد، چون فرض وجود آنها با نبودن این ویژگی، فرض تفکیک ملزوم از لازم است.
دراین جا به سخنی از «هاسپرز» اشاره می کنیم که سستی آن از گفتار ما کاملاً روشن است. او می گوید:
»خدا می تواند بهبودی را بدون این که مریض، درد شدیدی را تحمّل کند به او باز گرداند، پس چرا این کار را انجام نداده است؟ اگر به ما پاسخ دهند که این کار نیازمند یک معجزه است و اگر چنین معجزاتی دایماً انجام بگیرد، نظام طبیعت آشفته خواهد شد؛ ما نیز پاسخ می دهیم که: قوانین طبیعت می توانست به گونه ای باشد که در هر مورد نیازی به معجزه نباشد، بالأخره چه کسی خالق قوانین طبیعت است؟ چرا خدا نظام علّی را چنان ایجاد کرده که لازم باشد که مخلوقات با رنج و عذاب بمیرند؟ (1).
با بیان پیشین سستی این اعتراض روشن شده است؛ اگر خدا جهان را طوری می آفرید که همه کارهای آن بر وفق معجزه صورت بگیرد، در این صورت دیگر این جهان، جهان طبیعت نبود، مثلاً آتش را به گونه ای می آفرید که هیزم را بسوزاند،
ولی انسان را نسوزاند و یا مثلاً رگ انسان یا موجود زنده، قطع بشود، ولی احساس درد نکند و چون معجزه نخواهد بود که منحصر به موردی باشد، بلکه فراگیر خواهد بود طبعاً انسان به موجود جامد تبدیل خواهد شد. یعنی لازمه ی چنین فرضی، عدم وجود انسان و یا موجود زنده است.
حکمای اسلامی با بیان موجز به آن چه که ما به صورت گسترده بیان نمودیم، اشاره کرده اند. شیخ الرئیس، پس از طرح این اشکال که چرا خدا مادّه را به گونه ای نیافرید که از هر شری تهی باشد، در پاسخ چنین می گوید: «اگر جهان مادّه دور از هر نوع شر و ناگواری باشد، در این صورت این عالم مفروض، غیر عالم ماده خواهد بود، بلکه به جهان تجرّد باز خواهد گشت و ما از آن فارغ شدیم (بحث ما در عالم طبیعت است(.
آفرینش جهان طبیعت به گونه ای است که در اثر تصادمها و تزاحمها، پیوسته خیرهای بسیار با شرور اندکی همراه است. هر گاه جهان از این شرور اندک پیراسته باشد، نتیجه آن این است که جهانی غیر از این جهان باشد، یعنی آتش را آتش فرض نکرده و آب را آب ندانیم؛ نیافریدن چنین جهان متضمّن خیر کثیر، امّا همراه با شرّ قلیل در شأن آفریدگار بخشاینده نیست«. (2).
علاّمه طباطبائی در پاسخ این اعتراض چنین گفته است:
»معنی این سخن به حسب تحلیل این است که چرا خدای مادّه و طبیعت، مادّه و طبیعت را «لامادّه» و «لاطبیعت» قرار نداد، زیرا قیاس و امکان نامبرده- نسبی بودن شرور و ممکن بودن هستی- لازمه ی معنی مادّه است و اگر موجودی امکان داشتن و نداشتن کمال را نداشته باشد، مادی نخواهد بود.
اگر این جهان این خاصّه را نداشت که هر یک از اجزای آن قابل تبدیل به دیگری است و با اجتماع شرایط منافع وجودی، خود را می یابد و بی آن، تهی دست و بدبخت می ماند، اساساً جهان مادّه نبود«. (3).
1) جان هاسپرز، فلسفه ی دین، ص 111.
2) ابن سینا، شرح اشارات، ج 3، ص 328.
3) علاّمه طباطبائی، اصول فلسفه، ج 5، ص 173.