خلاصه شبهه این است که موحدان، برای آفرینش جهان، یک آفریدگار بیشتر قابل نیستند و سیل خروشان هستی را به او منتهی می سازند، در حالی که به حکم خرد: باید میان فاعل و فعل، یک نوع رابطه و سنخیت، گر چه رابطه ظلّی وجود داشته باشد. روی این اصل، باید برای این جهان دو خالق اندیشید: یکی خالق خیر و دیگری خالق شر، تا هر کدام فعل متناسب خویش را بیافریند. در این جا مسئله شرور، با یکتا گرایی یعنی توحید در خالقیت درگیر می شود.
پاسخ:
در پاسخ به شبهه مذکور، دو تحلیل عقلی وجود دارد که ریشه های آن در کلمات حکیمانی مانند: افلاطون و ارسطو دیده می شود:
1- شرور امور عدمی هستند و در قلمرو خلقت و آفرینش قرار نمی گیرند؛ چیزی نیاز به خلقت و خالق دارد که از هستی سهمی داشته باشد، نه امور عدمی و وهمی. اینک توضیح پاسخ:
کلمه شر در قلمرو طبیعت در دو مورد به کار می رود:
الف: اموری مانند فقر، بیماری، جهل و مانند آن.
ب: موجوداتی که هر گاه بدون مقایسه با چیزی در قلمرو فکر قرار گیرد، هرگز به شر توصیف نمی شود، ولی آن گاه که پای مقایسه و مناسبت با دیگر موجودات به
میان آید، حامل صفت شر می گردد. مانند درندگان بیابانها، سموم حشرات و حوداثی مانند سیل و صاعقه، که هر یک به خودی خود بهره ای از واقعیت داشته و جهت ندارد که انسان آنها را بد و شر بشمارد. ولی هر گاه پای انسان به میان می آید و این نوع از موجودات و حوادث با او مقایسه می شوند، یک نوع ناهماهنگی و ناهمسویی مشاهده می شود. در این موقع آنها را شر و بلا تلقی می نماییم.
درباره بخش نخست یاد آور می شویم که اصل اشکال موضوعی ندارد؛ زیرا اموری مانند جهل و فقر بالذات عدمی بوده و بهره ای از هستی ندارند، بلکه ذهن انسان با یک رشته فعالیتهای فکری این مفاهیم را از خارج می گیرد، در حالی که کوچکترین مصداقی در خارج ندارند و این ذهن خطا کار انسان است که برای آنها واقعیتهایی در خارج فرض می کند. در صورتی که واقعیت آنها «واقعیت نداشتن» است. انسان فقیر، فاقد مکنت وثروت است و انسان بیمار، فاقد سلامت و تندرستی است و انسان نادان، فاقد علم و دانش است. پس بسیار دور از منطق است که برای هر یک چنین مفاهیم فاقد مصداق و واقعیت، به دنبال خالق و آفریدگار باشیم.
این همان پاسخی است که از افلاطون- حکیم مشهور یونان باستان- نقل شده است. او با ذکر مثالهایی و از طریق استقراء، عدمی بودن شر را تبیین نموده است. (1) البته این پاسخ فقط در این بخش از شرور به کار می آید، نه در بخش دوّم، باید درباره بخش دوّم که اهمیت بیشتری دارد تحلیل دیگری اندیشید، اینک برای توضیح آن، مقدمه ای را یاد آور می شویم که به فهم بی نیازی شرور از خلقت کمک می کند و آن این که دریافتهای ذهنی ما از موجودات خارجی بر دو گونه است:
1- مفاهیمی که اگر به خارج مراجعه کنیم، به طور مستقیم برای آنها واقعیت- و به تعبیر علمی- مصداق می یابیم، مانند طول و عرض. فرض کنید خانه ای که فضای آن با زیر بنایش از دویست متر تجاوز نمی کند، در این جا می گوییم: این
خانه دویست متر است. این یک واقعیتی است که خانه واجد آن است، خواه ما بیندیشیم یا نه، با چیز دیگر مقایسه کنیم یا نکنیم، بالأخره این خانه دارای وسعت و گنجایش خاصی است که از آن با مقیاس معینی (مثلاً دویست متر) تعبیر می کنیم.
2- مفاهیمی که از خارج وارد ذهن ما می شود، ولی اگر از ذهن به خارج برگردید، برای آن به طور مستقیم مصداق نمی یابیم؛ مگر این که پای مقایسه به میان آید و اتفاقاً به هنگام مقایسه، دریافتهای ذهنی ما متفاوت می باشد و این خود دلیل بر این است که موجود خارجی، دارای چنین واقعیت ها نیست، بلکه این ذهن است که به هنگام مقایسه، این واقعیت ها را از آن انتزاع می کند، مثلاً همان خانه ی دویست متری را با خانه ای که صد متر است مقایسه کنیم، فوراً می گوییم: بزرگتر از آن است«، ولی اگر آن را با خانه ویلایی هزار متری مقایسه کنیم، آن را به کوچکی توصیف می کنیم؛ بالأخره این خانه دویست متری نمی تواند واجد این دو وصف متضاد باشد و تصور این که یکی را واجد است، بدون دلیل است. ولی در عین حال، ما هر دو مفهوم را از آن انتزاع می کنیم و فهم خود را در این انتزاع با واقع مطابق می بینیم و این، جز این نیست که این خانه دویست متری نه بزرگتر است نه کوچکتر. ولی به هنگام مقایسه با دو خانه مختلف، از نظر وسعت به دو نوع توصیف می کنیم. به طور مسلّم چنین واقیعت ها که ساخته ذهن است، از نظر تکوینی نیاز به خالق و آفرید گار ندارد.
بر این اساس، می توان بی نیازی بخش دوّم شرور از خالق را تبیین کرد. در بخش دوّم با یک رشته موجودات و حوادث رو به رو هستیم که اگر خود آنها را بدون این که با موجود دیگری مانند انسان مقایسه کنیم، هیچ گاه آنها را به شر و واژه های مرادف آن توصیف نمی کنیم؛ زیرا هر یک از آنها سهمی از وجود داشته و غایتی بر آن مترتب می گردد که از آن نظر شر محسوب نمی شود، ولی آن گاه نام «بلا» و «شر» بر آنها می نهیم که در قلمرو زندگی انسان قرار گیرند. مسلماً درندگان، مزاحم حیات بشری می باشند و حوادثی مانند سیل و زلزله، آرامش و آسایش را از او سلب می کنند، در این جاست که باید گفت: آنچه که نیاز به آفرینش دارد، خود این موجودات
و حوادث است و آنها نیز فی حدّ نفسه شر و بلا نمی باشند و رابطه لازم را با خالق خود دارند و توصیف آنها به شر و بلا در گرو مقایسه آنها با موجودات دیگر (انسان) است که با حیات آنها، هماهنگ نمی باشد. در این صورت منشأ انتزاع صفت شر، واقعیتی در خود این موجودات نیست، بلکه این ذهن ماست که مقایسه را انجام می دهد و این صفت را انتزاع می کند.
بنا بر این، خالق جهان خود اینها را آفریده است و آنها در حدّ ذات خود شرّ و بلا نمی باشند. بلا و شر بودن آنها مربوط به ذهن ماست که در سایه مقایسه، آنها را با شر و بلا توصیف می کند و ساخته های ذهنی ما ربطی به خالق جهان ندارد. تنها چیزی که می توان گفت، این است که: بلا و شر بودن آنها لازمه وجود قیاسی آنهاست- (نه وجود نفسی- و که جعل و آفرینش ملزوم، فاعل را از جعل و آفریدن لازم بی نیاز می سازد، بدین جهت فلاسفه شرور را «مجعول بالعرض» می دانند.
1) شرح منظومه، ص 148- 150 الهیات بالمعنی الاخص.