همان گونه که قبلاً یادآور شدیم غزالى در تفسیر کسب به معناى جدیدى دست نیافته است در حالى که در نظریه «باقلانى» معنى جدیدى در تفسیر کسب به چشم مى خورد.
و با وجود توضیحات زیادى که داده است اشکال جبر به حال خود باقى است زیرا سخن او جز او نیست که خداى توانا فعل انسان را ایجاد مى کند، و به هنگام ایجاد فعل، قدرتى نیز در وجود انسان پدید مى آورد، ولى فعل، معلول قدرت خدا است، نه قدرت حادث در انسان، و تعلق فعل با قدرت،
تعلق تقارنى است نه تعلق تأثیرى.
به عبارت دیگر :علاقه و نسبتى را که غزالى میان وجود فعل انسان و قدرت او تصور کرده است یک مقارنت و همزمانى در پیدایش، بیش نیست که در اصطلاح منطق این گونه نسبتها را قضایاى اتفاقیه مى گویند. همانند نسبت تقارن میان تکلم انسان و نزول باران در کویر لوت.
بنابراین همان گونه که نزول باران هیچ گونه تأثیرى در تحقق یافتن تکلم انسان ندارد، قدرت حادث در او نیز هیچ گونه تأثیرى در تحقق فعل او ندارد و همچنان که تکلم انسان مستند به نزول باران نیست، فعل او نیز مستند به قدرت او نمى باشد، و در پیشگاه عقل و خرد تقارن، مسئولیت آفرین نیست.
نارواتر آن که وى تعلق قدرت انسان را بسان تعلق علم اندیشیده است. در حالى که واقعیت تعلق علم، غیر از واقعیت تعلق قدرت است زیرا علم تابع، و معلوم متبوع مى باشد، و حال آن که جریان در قدرت بر عکس است، واقعیت مقدور، فرع واقعیت قدرت است.
اصولاً باید سؤال نمود: قدرتى که کوچکترین تأثیر در تحقق فعل انسان ندارد چه لزومى دارد که بر وجود آن اصرار ورزیم. و به تشریح واقعیت آن بپردازیم؟
این نوع توجیهات مناقض خرد و فطرت، حاکى است که واقعیت صدور فعل از انسان مورد انکار امثال غزالى نیست و خود او نیز به این مطلب در اثناء گفتار خود معترف است(1) چیزى که هست واقعیت توحید در خالقیت براى آنان
به صورت حصر هر نوع خالقیت بر خدا تفسیر شده و مسأله سببیت و مسببیت، و علیّت و معلولیت مراتب وجود (هر چند به اذن الله) مورد انکار قرار گرفته و در جهان فقط به یک خالق و یک فاعل که جانشین تمام علل و اسباب است; معتقد شده اند. در نتیجه این اعتقاد در تنگناى جبر قرار گرفته اند که گریزگاهى براى آنان وجود ندارد.
1) قال: البرهان القاطع حاصل على انّ الحرکة الاختیاریة مفارقة للرعدة، وإن فرضت الرعدة مرادة للمرتعِد ومطلوبة له أیضاً ولا مفارقة إلاّ بالقدرة…(الاقتصاد، ص 90).