بعد از آشنایى اجمالى با سیر جبریگرى در شرق، اینک نظرى نیز به سیر اندیشه جبر در میان غربیان بیفکنیم:
اندیشه جبر در میان آنان پس از رنسانس جوانه زد و بارزترین آن جبر تاریخى است که در فلسفه مارکس به چشم مى خورد.
فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک که بر پایه اصول چهارگانه: 1. حرکت، 2. تضاد، 3. تأثیر متقابل، 4. جهش یا تبدیل کمیت به کیفیت، استوار است، نتیجه اى جز جبریگرى ندارد زیرا به عقیده آنان این اصول نه تنها بر پهنه هستى حاکم است، بلکه افعال انسان و تحوّلات اجتماعى بشر نیز محکوم آن مى باشد و جهان و افعال بشر، تحت این اصول پیش مى رود و انسان مختارنما در چنگال این قوانین، مبدأ حرکتها و فعالیتها مى باشد.
البته اندیشه جبر در جهان غرب منحصر به این مکتب نیست، بلکه برخى، مسأله مثلث شخصیت انسان را مایه مجبور بودن او در زندگى تلقى کرده اند، مقصود از آن مثلث، عوامل: وراثت، فرهنگ و محیط زندگى است.
همچنان که برخى از فلاسفه غرب که اندیشه الهى داشته اند، نیز در افعال انسان شیوه جبر را برگزیده اند و طرز فکر آنان، در رابطه با قانون علیّت و معلولیت، همان طرز فکر اشاعره است که در آینده، آنگاه که پیرامون نظریه «کسب» بحث مى کنیم، این مطلب را نیز یادآور خواهیم شد.(1)
روى این بیان، در غرب با سه نوع جبر روبرو مى شویم که دو نوع آن مادى، و یک قسم آن الهى مى باشد.
با توجه به آنچه بیان شد، روشن مى شود: همان گونه که یک فرد الهى مى تواند به یکى از دو مکتب (جبر یا اختیار) گرایش پیدا کند، یک فرد مادى نیز ممکن است یکى از این دو اندیشه را داشته باشد، لکن در کتابهاى کلامى ما پیوسته پیرامون جبر از نظر نخست بحث شده است و از جبر مادى سخن به میان نیامده است و لکن ما در تشریح مکاتب جبر، جبرى مادى را نیز مورد بررسى قرار خواهیم داد.
تا اینجا با سیر تاریخى جبر و پاره اى از عوامل آن آشنا شدیم، اکنون شایسته است با سیر تاریخى اندیشه اختیار در میان عقاید بشر و عوامل آن و مکاتب مختلفى که در تفسیر آن پدید آمده است آشنا گردیم.
1) سیر حکمت در اروپا، ج2، ص 24 شرح حال مالبرانش.