جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پیشگامان اختیار در صدر اسلام

زمان مطالعه: 5 دقیقه

اگر سلطه اموى در اشاعه اندیشه جبر موفق بود ولى در برابر آنان على(علیه السلام)و علویان و دیگر مسلمانان به دور از سیاستهاى وقت، اندیشه اختیار و آزادى بشر را در اعمال و سرنوشت خود، در میان جوامع اسلامى رواج داده و به شدت از جبرى گرى انتقاد مى نمودند.

اندیشه آزاد بودن انسان نه به معنى نفى قضاء و قدر الهى است که هیچ مسلمان آشنا به قرآن و حدیث نمى تواند آن را انکار کند و نه به معنى تفویض و وانهادگى و به خودواگذارى انسان است و این نوع تفسیر براى اختیار که معتزله بر آن گرویده اند، عکس العمل عقیده به جبر بود که امویان و برخى از خلفاء عباسى در ترویج آن مى کوشیدند، بلکه عقیده به اختیار، در عین عقیده به تقدیر و در عین عقیده به وابستگى انسان به خداى واجب (در وجود و فعل) مى باشد و مشروح این بحث ها در آینده خواهد آمد.

هر چند بر گروهى از پیشگامان اختیار و پرچمداران مخالفت با جبر، در عصر خود و پس از درگذشت، برچسب انکار قضاء و قدر یا وانهادگى انسان به خود زدند، ولى با توجه به این که طرفداران جبر، همه نوع وسیله تبلیغ در اختیار داشت و به خاطر دورى از تقوا، از نثار تهمت خوددارى نمى کردند، مى توان گفت این گروه به خاطر پافشارى در نظریه اختیار و آزادى انسان، قربانى چنین تهمتها شدند، زیرا بسیار بعید است که در یک محیط اسلامى ـ در آغاز قرن دوم اسلامى که هنوز مکاتب فلسفى و کلامى به صورت منظم پى ریزى نشده بود ـ گروهى پیدا شوند که منکر اصل قضاء و قدر گردند و یا انسان را موجود وانهاده به خود و واگذار شده به خویش و بى نیاز از خدا در

افعال خود، بیندیشند.

اینک براى آشنایى با پیشگامان اندیشه اختیار ـ که اساس برنامه هاى مربوط به سعادت و خوشبختى انسان و رمز و نفوذ تعلیم و تربیت است ـ اسامى برخى از آنان را در این جا مى آوریم.

1. معبد جُهَنى: وى شاگرد حسن بصرى است و گفتگوى او را با استادش قبلاً یادآور شدیم، ترجمه نگاران او را متّهم به نفى «تقدیر» نموده و یادآور شده اند که او این اندیشه را از یک فرد نصرانى اخذ نموده است ولى به نظر مى رسد که این گفتار، اتّهامى بیش نباشد.

ذهبى درباره او مى گوید: صدوق فى نفسه(فرد راستگویى است) ابن معین او را توثیق کرده و در نبرد با حجاج، کشته شد.(1)

2. غیلان بن مسلم دمشقى: او علم کلام را از فرزند محمد حنفیه به نام «حسن» آموخت و به خاطر برافراشتن پرچم مخالفت با امویان در دوران «هشام بن عبدالملک» کشته شد.(2)

3. واصل بن عطاء(ت80ـ م131) وى علم کلام را از فرزند دیگر محمد حنیفه به نام «عبدالله» آموخت، و در مسأله حکم مرتکب کبیره با حسن بصرى مخالفت کرد، و از حلقه درس او جدا گردید و از آن روى، لقب اعتزال به خود گرفت، و به شاگردان او لقب معتزله دادند.

اینها اسامى برخى از پرچمداران اصل اختیار، در اواخر قرن اوّل و اوائل قرن دوم است و آنچه مى توان به آنان نسبت داد، مسأله مخالفت با جبرى گرى

است، نه مخالفت با قضاء و قدر و نه مسأله وانهادگى انسان به خود و اگر پس از مرور زمان در مکتب اعتزال، اندیشه وانهادگى انسان به خویش پرورش یافت، نمى توان آن را به این افراد نسبت داد، زیرا مکتب اعتزال روز نخست، داراى اصول و ضوابط خاصى نبود بلکه به مرور زمان بر اصول آن افزوده شد و در زمان جبائیان (ابوعلى و ابوهاشم) که از شخصیتهاى برجسته معتزله در اوائل قرن چهارم مى باشند، به صورت یک مکتب کامل درآمد.

و اگر ابن المرتضى در کتاب طبقات المعتزله افراد یاد شده را از مشایخ معتزله شمرده، به خاطر وحدت نظرى است که این گروه در نفى جبر با همه ائمه اعتزال داشته اند، و گرنه نمى توان گفت: اصول اعتزال که در قرن سوم و چهارم انسجام یافت در اندیشه این گروه جاى گرفته بود.

به خاطر همین اصل، «ابن المرتضى» در «طبقات المعتزله»، امیر مؤمنان و فرزندان او را از پایه گذاران مکتب اعتزال معرفى کرده است، در حالى که روشن است مقام امام و انظار او با آنچه که معتزله اواخر مى گویند تفاوت بارز و روشنى دارد.

آرى به گواهى تاریخ، مشایخ پیشین اعتزال دو اصل اساسى خود را از خطبه هاى امیرمؤمنان اخذ کرده اند، این دو اصل عبارت اند از:

1. عدل خدا و تنزیه او از ظلم

2. توحید و تنزیه او از تشبیه به مخلوق

و اگر سخنان امام در این مورد نبود، این گروه رابطه اى با این دو اصل پیدا نمى کردند و در سایه اصل نخست بود که بر اختیار و نفى جبر پافشارى کردند و آن را مخالف عدل خدا دانستند و در سایه اصل دوم بود که در طریق

نفى «جهت» و «تجسّم» و «حرکت» و «اعضاء» از خدا کوشیدند و با اهل الحدیث که غالباً گرایشهایى به تجسّم داشتند، به مخالفت برخاستند و از قدیم الایّام گفته اند:

اَلْجَبْرُ وَالتَشْبیهُ أُمَوِیان، والْعَدْلُ وَالتَّوحیدُ عَلَویانِ.

در لسان هیچ یک از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مسأله اختیار و این که قضاء و قدر تأثیرى در اختیار انسان نمى گذارد، مانند امام على(علیه السلام) مطرح نشده است و امام به هنگام بازگشت از صفین گفتگویى با یکى از یاران خود دارد که فشرده آن را در این جا و گسترده آن را در محل خود نقل خواهیم کرد.

از امام سؤًّل مى کند:

أکانَ مَسیرُنا إلَى الشّامِ بِقَضاء مِنَ الله وَقَدَر؟

آیا سفر ما به شام به حکم قضاء الهى و تقدیر او بود؟

امام در پاسخ او ـ در حالى که اصل تقدیر را صحیح مى داند و آن را منافی با اختیار نمى اندیشد ـ مى فرماید:

لَعَلَّکَ ظَنَتْتَ قَضاءً لازماً وَقَدَراً حاتِماً وَلَوْ کانَ ذلِکَ لَبَطَلَ الثَّوابُ وَالْعِقاب وَسَقَطَ الْوَعْد وَالْوَعیدُ.(3)

تو گمان کردى که قضا و قدر الهى به صورت یک تقدیر لازم و الزامى است اگر چنین باشد پاداش و کیفر، وعده ووعید باطل مى گردد.

ابن المرتضى در طبقات المعتزلة، از گروهى از صحابه، سخنانى نقل مى کند که همگى حاکى از اصالت نظریه اختیار و مردود بودن مسأله جبر است

و ما براى تکمیل بحث آن را به صورت اختصار نقل مى کنیم:

1. فردى را که دزدى کرده بود نزد خلیفه دوم آوردند او از دزد سؤال کرد که چرا مرتکب دزدى شده اى؟ سارق در پاسخ گفت: قَضَى اللهُ عَلَىَّ، یعنى این عمل بر اساس قضاء الهى از من صادر شده است، خلیفه دستور داد تا دست او را قطع کرده و چند ضربه شلاق هم بر او بزنند و هنگامى که از علت این حکم سؤال شد گفت: قطع کردن دست به خاطر سرقت و دستور شلاق به خاطر دروغى است که به خدا نسبت داد(چون گفت عمل دزدى به خاطر قضاء الهى بوده است).

2. به عبدالله عمر گفته شد برخى افراد، مرتکب کارهاى ناپسندى چون زنا، شرب خمر، دزدى و قتل نفس شده آنگاه مى گویند این کارها در علم ازلى الهى، ثابت بوده و بنابراین ما را چاره اى جز انجام آن نبوده است، «عبدالله بن عمر» از این سخن به خشم آمده گفت:

سبحان الله العظیم، علم الهى به این افعال تعلق داشته است، لکن آنان را بر انجام آنها مجبور نکرده است و سپس اضافه کرد که پدرم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)روایت کرد که تعلق علم خداوند به افعال انسان مانند آسمان و زمین است پس همان گونه که کسى را یاراى خروج از آسمان و زمین نیست از علم الهى هم خارج نتواند شد و همان گونه که آسمان و زمین انسان را مجبور به ارتکاب گناه و به کارهاى ناشایسته نمى کند، علم الهى هم موجب سلب اراده و اختیار و مجبور شدن انسان در انجام گناه نمى گردد.(4)

تا این جا توانستیم چهره مسأله را در عصر رسالت و قرن نخست و اوائل

قرن دوم ترسیم کنیم اکنون لازم است به سیر تاریخى مسأله در اعصار بعدى بپردازیم.


1) میزان الاعتدال، ج4، ص 141.

2) طبقات المعتزله، ص 28; الخطط المقریزیه، ج2، ص 345.

3) نهج البلاغه، صبحى صالح، بخش حکمت، شماره78.

4) طبقات المعتزله، ص 9ـ12.