بیشتر مردم از مرگ مىترسند، چرا؟
مرگ همیشه به صورت یک هیولاى وحشتناک در برابر چشم انسانها مجسّم بوده است، فکر و اندیشه آن، شربت شیرین زندگى را در کام بسیارى ناگوار ساخته.
نه تنها از نام مرگ مىترسند که از اسم گورستان نیز متنفرند، و با زرق و برق قبرها و مقبرهها سعى دارند ماهیّت اصلى آن را به دست فراموشى بسپارند.
در ادبیات مختلف جهان آثار این وحشت کاملًا نمایان است و همیشه با تعبیراتى همچون «هیولاى مرگ» «چنگال موت»، «سیلى اجل» و مانند آن از آن یاد مىکنند!
هنگامى که مىخواهند نام مردهاى را ببرند براى اینکه مخاطب وحشت نکند با جملهاى از قبیل «دور از حالا» «زبانم لال»! «هفت کوه در میان»! «هر چه خاک اوست عمر تو باشد»! سعى مىکنند دیوارى میان شنونده و خاطره مرگ بکشند.
ولى باید تحلیل کرد ببینیم سرچشمه این وحشت همیشگى انسانها از مرگ چه بوده؟
چرا گروهى بر خلاف این برداشت عمومى نه تنها از مرگ نمىترسیدند بلکه بر چهره آن لبخند مىزدند و به استقبال مرگ افتخارآمیز مىرفتند؟
در تاریخ مىخوانیم در حالى که جمعى به دنبال آب حیات و اکسیر جوانى مىگشتند، گروهى عاشقانه به جبهههاى جهاد مىشتافتند و بر چهره مرگ لبخند مىزدند و گاه از طول زندگى شکوه مىکردند و در آرزوى روزى بودند که به دیدار محبوب و لقاءِاللَّه بپیوندند، و امروز هم در جبهههاى مبارزه حق و باطل نیز همین امر را به وضوح مىبینیم که چگونه جان بر کف به استقبال شهادت مىشتابند.
دلیل اصلى این ترس
با دقّت و بررسى به این جا مىرسیم که عامل اصلى این وحشت همیشگى دو چیز بیش نیست:
1- تفسیر مرگ به معنى فنا
انسان همیشه از نیستىها مىگریزد، از بیمارى مىگریزد که نیستى سلامت است، از تاریکى وحشت دارد که نیستى نور است.
از فقر مىهراسد که نابودى غنا است.
حتّى گاهى از خانه خالى نیز وحشت مىکند و در یک بیابان خالى گرفتار ترس مىشود، چرا که کسى آنجا نیست!
و عجب اینکه از خود مرده نیز وحشت دارد، و مثلًا حاضر نیست در اطاقى که مردهاى در آنجا باشد شب را به سر برد در حالى که وقتى زنده بود از آن شخص ترسى نداشت!
اکنون ببینیم چرا انسان از عدم و نیستى مىترسد و وحشت مىکند دلیلش روشن است، هستى با هستى گره خورده است، و وجود با وجود آشناست، هرگز وجود با عدم آشنایى ندارد، پس بیگانگى ما از نیستى کاملًا طبیعى است.
حال اگر مرگ را پایان همه چیز بدانیم و گمان کنیم با مردن همه چیز پایان مىگیرد حق داریم که از آن بترسیم، و حتّى از اسم و خیال آن وحشت کنیم، چرا که مرگ همه چیز را از ما مىگیرد.
امّا اگر مرگ را سرآغاز یک زندگى نوین، و حیات جاودان و دریچهاى به سوى یک جهان بزرگ بدانیم طبیعى است که نه تنها از آن وحشتى نداشته باشیم، بلکه به کسانى که پاک و سربلند به سوى آن گام برمىدارند تبریک گوییم.
2- پروندههاى سیاه
گروهى را مىشناسیم که مرگ را به معنى فنا و نیستى تفسیر نمىکنند و هرگز منکر زندگى بعد از مرگ نیستند، امّا با این حال از مرگ وحشت دارند.
چرا که پرونده اعمال آنها آن قدر سیاه و تاریک است که از مجازاتهاى دردناک بعد از مرگ وحشت دارند.
آنها حق دارند از مرگ بترسند، آنها به مجرمان خطرناکى مىمانند که از آزاد شدن از زندان مىترسند زیرا مىدانند هرگاه آنها را از زندان بیرون ببرند، به جوخه اعدام مىسپارند.
آنها محکم میلههاى زندان را مىچسبند، نه اینکه از آزادى متنفر هستند، آنها از این آزادى مىترسند که نتیجهاش مجازات اعدام است، همین گونه بدکارانى که آزاد شدن روحشان را از قفس تنگ، مقدمهاى براى شکنجههاى طاقتفرسا به خاطر اعمال زشت و ننگین و ظلم و ستم و تبهکارى مىدانند، از مرگ وحشت دارند.
امّا آنها که نه مرگ را «فنا» مىبینند نه «پرونده تاریک و سیاه» دارند، چرا از مرگ بترسند؟
بدون شک آنها زندگى را نیز با تمام وجودشان مىخواهند، امّا براى اینکه از آن بهره بیشتر براى زندگى نوینشان در جهان پس از مرگ بگیرند، از مرگى که در راه هدف و افتخار و رضاى پروردگار باشد استقبال مىکنند.
دو دیدگاه مختلف
گفتیم مردم دو دستهاند گروهى که اکثریت را تشکیل مىدهند از مرگ بیزار و متنفرند.
امّا گروهى دیگر از مرگى که در راه هدفى بزرگ همچون شهادت در راه خدا بوده باشد استقبال مىکنند، و یا حداقل هنگامى که احساس کنند پایان عمر طبیعىشان نزدیک شده است به هیچ وجه غم و اندوهى در دل آنها راه نمىیابد.
دلیل این است که آنها دو دیدگاه مختلف دارند.
گروه اوّل: یا اصلًا به جهان پس از مرگ ایمان ندارند و یا اگر ایمان دارند هنوز به خوبى باورشان نشده است، لذا لحظه مرگ را لحظه وداع با همه چیز مىدانند، البته وداع گفتن با همه چیز بسیار وحشتناک است، بیرون رفتن از روشنایى و نور و گام نهادن در تاریکى مطلق بسیار دردآلود است.
همچنین آزاد شدن از یک زندان و رفتن به سوى یک دادگاه براى کسى که مجرم است و اسناد جرم او آشکار مىباشد نیز وحشتانگیز و هولناک است.
امّا گروه دوم: مرگ را یک تولّد جدید مىدانند، بیرون شتافتن از محیط محدود و تاریک دنیا، و گام نهادن به عالمى وسیع و پهناور و روشن.
آزاد شدن از یک قفس تنگ و کوچک، و پر گشودن در آسمان بیکران، بیرون رفتن از محیطى که مرکز نزاعها، کشمکشها، تنگنظرىها، بىعدالتىها، کینهتوزىها و جنگهاست، و گام نهادن به محیطى که از همه این آلودگىها پاک است. طبیعى است که آنها از چنین مرگى وحشت نداشته باشند و «علىوار» بگویند: «لابن ابىطالب انس بالموت من الطفل بثدى امه؛ به خدا سوگند فرزند ابوطالب علاقهاش به مرگ بیشتر است از کودک شیرخوار به پستان مادر (1)».
یا همچون آن شاعر پارسى زبان این نوا را سر دهند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوش بگیرم تنگ تنگ!
من ز او جانى ستانم جاودان
او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ!
بىجهت نیست که در تاریخ اسلام به افرادى برخورد مىکنیم که همچون حسین علیه السلام و یاران فداکارش هر قدر لحظه شهادت آنها نزدیکتر مىشد چهره آنها شادابتر و برافروختهتر مىگشت، و از شوق دیدار یار در پوست نمىگنجیدند.
و باز به همین دلیل است که در تاریخ پرافتخار زندگى على علیه السلام مىخوانیم هنگامى که ضربه شمشیر آن جانى روزگار بر مغزش فرو نشست فریاد: «فزت و رب الکعبه» برآورد یعنى «به خداى کعبه پیروز و راحت شدم»!
بدیهى است مفهوم این سخن این نیست که انسان خود را به مخاطره بیفکند، و موهبت بزرگ زندگى را نادیده بگیرد، و از آن براى
رسیدن به هدفهاى بزرگ استفاده نکند.
بلکه منظور این است که از زندگى بهره صحیح بگیرد، ولى هرگز از پایان آن وحشتى به خود راه ندهد مخصوصاً آنجا که در راه هدفى بزرگ و عالى است.
فکر کنید و پاسخ دهید
1- چرا مردم از مرگ مىترسند، و دلایل آن چیست؟
2- چرا گروهى بر چهره مرگ لبخند مىزنند و عاشق شهادت در راه خدا هستند؟
3- لحظه مرگ را به چه چیز مىتوان تشبیه کرد؟ پاکان با ایمان چه احساسى دارند و ناپاکان بىایمان چه احساسى؟
4- آیا در عمرتان با چشم خود کسانى را دیدهاید که از مرگ نترسند؟ چه خاطرهاى از آنها دارید؟
5- منطق على علیه السلام درباره مرگ چه بود؟
1) نهجالبلاغه، خطبه 5.