روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله بعد از خواندن نماز جماعت صبح، رو به مردم کرد و جوانى را مشاهده نمود که رنگش زرد و چشمهایش در حدقه فرو رفته و موهایش ریخته بود. رسول خدا احوال او را پرسید. جوان گفت: اکنون که در خدمت شما هستم در حال یقین به سر مىبرم. پیامبر از شنیدن کلمه یقین تعجب کرد، نشانه ی یقین را از جوان پرسید.
او گفت: چنان قیامت را باور دارم که خواب از من ربوده است. گویا جهنم و شعلههاى آتش را از یکسو و بهشت و نعمتهاى فراوانش را از سوى دیگر و دادگاه عدل خدا و محشر و حضور مردم و خودم را براى محاسبه ی اعمال مشاهده مىنمایم.
پیامبر که نشانههاى یقین را از او شنید، ادّعاى جوان را پذیرفت سپس آن جوان از پیامبر خواست که براى او دعا کند تا در راه خدا شهید شود پیامبر براى او دعا کرد،
پس از چندى جنگى پیش آمد که این جوان در آن شرکت نمود و دهمین نفر بود که در درگیرى بین حق و باطل در راه خدا به درجه شهادت رسید.