«سَمْع»، در اصل به معنى قوّه شنوائى است؛ و گاه به خود گوش هم گفته مىشود. این واژه گاه به معنى گوش فرا دادن، و اجابت دعوت و قبول و تجسّس نیز آمده است، و هنگامى که در مورد خداوند به کار رود به معنى علم و آگاهى او به مسموعات است. جمع «سمع»، «اسماع» است؛ ولى در قرآن مجید هرگز این واژه به کار نرفته است؛ شاید به این دلیل که خود «سمع» در معنى جمعى نیز استعمال مىشود. (1)
«بَصَر» هم به معنى عضو بینائى (چشم) و هم به معنى قوّه بینائى به کار مىرود. این واژه، در معنى نیروى عقل و درک نیز استعمال مىشود، و به آن «بصر» و «بصیرت» مىگویند. (جمع «بصر»، «ابصار» و جمع «بصیرت»، «بصائر» است.)
ولى هرگز واژه «بصیرت» به چشم گفته نمىشود؛ بلکه به آن «بصر» مىگویند و عجیب اینکه گاهى واژه «بصیر» به افراد نابینا، اطلاق مىشود، ولى ظاهراً این استعمال نه به خاطر علاقه تضاد است؛ بلکه به خاطر آن است که افراد نابینا غالباً از نیروى ادراک قوىترى بهرهمندند، و فقدان حسّ بینائى خود را با قوّت تفکر و بصیرت، جبران مىکنند؛ (2) همانگونه که ما در فارسى نیز به افراد نابینا، روشندل مىگوئیم.
بعضى از ارباب لغت، مانند نویسنده مصباح معنى اصلى «بصر» را نورى که به وسیله آن، موجودات را مىتوان مشاهده کرد، دانستهاند، و در مقاییس براى آن دو معنى ذکر شده: یکى آگاهى بر چیزى، و دیگر کلفتى و غلظت چیزى.
ولى معنى اوّل که راغب نیز در مفردات آورده، با موارد استعمال این واژه،
مناسبتر و صحیحتر به نظر مىرسد.
«افْئِدَة» جمع «فؤاد»، از مادّه «فَأد» (بر وزن وَعْد) در اصل به معنى بریان کردن است؛ و لذا به افکار و عقلهاى پخته، «فؤاد» گفته مىشود. این واژه گاه به معنى قلب، یا پوسته قلب نیز آمده است، بعضى نیز گفتهاند که اطلاق این واژه، بر قلب و عقل، هنگامى است که داراى فروغ و روشنائى باشد. بعضى گفتهاند که «فؤاد» به معنى مرکز قلب است در حالى که قلب به مجموعه آن گفته مىشود.
«عَیْن» معانى زیادى دارد و معروف است که این واژه داراى هفتاد معنى در لغت عرب است؛ و اتفاقاً واژه چشم در فارسى نیز دست کمى از آن ندارد!
ولى معنى اصل «عین» همان عضو مخصوص بینائى یعنى چشم است و گاه به معنى قوه بینائى نیز آمده است، ولى معانى کنائى و مجازى زیادى براى آن است که بسیار از آنها بر اثر کثرت استعمال به صورت حقیقت درآمده، مثلًا به چشمه «عین» گفته مىشود؛ چرا که شباهتى با چشم دارد، و به جاسوس و مأمور اطلاعاتى نیز «عین» مىگویند، همانگونه که این واژه به افراد با شخصیت و خورشید و طلا نیز اطلاق مىگردد؛ چرا که مثلًا طلا در میان فلزات مانند چشم در میان اعضاء است، و همچنین خورشید در میان کواکب، و افراد با شخصیت در میان یک قوم، همانگونه که در فارسى نیز مىگویند فلان کس چشم و چراغ جمعیت است، و نیز به سرمایه و متاع قابل استفاده، و سوراخ حلقه، و بصیرت و آگاهى بر چیزى هر کدام به مناسبتى این واژه اطلاق مىشود. حورالعین را به این جهت به این نام نامیدهاند که چشمهاى زیبا و درشت دارند.
«لِسآن» نیز به معنى عضو مخصوص سخن گفتن (زبان) است، و به معنى نیروى بیان نیز آمده، و به عنوان کنایه در اشخاصى که گوینده جمعیتى هستند نیز اطلاق شده. به لغات، نیز «الْسِنه» (جمع لسان) مىگویند همانگونه که واژه زبان در فارسى نیز در این معانى به کار مىرود، این واژه هم به صورت مذکر و هم مؤنث استعمال مىشود ولى در قرآن مجید به صورت مذکر آمده است.
«شَفَة» (بر وزن قَمَر) در اصل به معنى لب مىباشد که به صورت تثنیه «شفتان»
«دو لب» به کار مىرود. (3)
واژه «مشافهه» به معنى روبرو شدن با کسى و از لبهاى او چیزى را شنیدن است، این واژه به معناى ساحل «نهر» و «دریا» نیز آمده است چرا که لبه آن است.
1) لسان العرب، مفردات، مجمع البحرین، و التحقیق فى کلمات القرآن الکریم.
2) مفردات راغب.
3) بعضى ریشه آن را «شَفْو» (ناقص واوى) و بعضى آن را «شَفَة» دانستهاند؛ زیرا مصغّر آن «شفیهة» و جمع آن «شفاة» مىآید.