جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یک داستان واقعى‏ (1)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

گفتیم آنها که به زبان خدا را انکار مى‏کنند، در اعماق روحشان ایمان به خدا وجود دارد.

شک نیست که پیروزى‏ها و موفّقیّت‏ها- مخصوصاً براى افراد کم‏ظرفیت- ایجاد غرور مى‏کند و همین غرور سرچشمه فراموشى مى‏شود؛ تا آنجا که گاهى انسان فطریات خود را نیز به دست فراموشى مى‏سپارد. امّا هنگامى که طوفان حوادث، زندگى او را درهم مى‏کوبد و تندباد مشکلات از هر سو به او حمله‏ور مى‏شود، پرده‏هاى غرور و خودخواهى از جلو چشم او کنار مى‏رود و فطرت توحید و خداشناسى آشکار مى‏گردد.

تاریخ بشر نمونه‏هاى فراوانى از این گونه اشخاص به دست مى‏دهد، که سرگذشت زیر یکى از آنها است:

وزیرى بود مقتدر و نیرومند که در عصر خود، بیشتر قدرت‏ها را به دست گرفته بود و کسى را یاراى مخالفت با او نبود، روزى به مجلسى که جمعى از دانشمندان دینى در آن حضور داشتند وارد شد و رو به آنها کرده گفت تا کى شما مى‏گویید جهان را خدایى است؛ من هزار دلیل بر نفى این سخن دارم.

این جمله را با غرور خاصّى ادا کرد، دانشمندان حاضر چون مى‏دانستند او اهل منطق و استدلال نیست و توانایى و قدرت به قدرى او را مغرور ساخته که هیچ حرف حقّى در او نفوذ نخواهد کرد؛ با بى‏اعتنایى در برابر او سکوت کردند، سکوتى پرمعنى و تحقیرآمیز.

این جریان گذشت، بعد از مدتى وزیر، مورد اتهام قرار گرفت؛ حکومت وقت، وى را دستگیر کرده به زندان انداخت.

یکى از دانشمندان که آن روز در مجلس حاضر بود فکر کرد که موقع بیدارى وى رسیده است، اکنون که از مرکب غرور پیاده شده و پرده‏هاى خودخواهى از جلو چشم او کنار رفته است، و حسّ حق‏پذیرى در وى بیدار گردیده اگر با او تماس بگیرد و نصیحتش کند نتیجه‏بخش خواهد بود؛ اجازه ملاقات با وى را گرفت و به سراغش در زندان آمد، همین که نزدیک آمد؛ از پشت میله‏ها مشاهده کرد که او در یک اطاق تنها؛ قدم مى‏زند و فکر مى‏کند و اشعارى را زیر لب زمزمه مى‏نماید؛ خوب گوش فراداد، دید این اشعار معروف را مى‏خواند:

ما همه شیران ولى شیر عَلَم

حمله‏مان از باد باشد دم بدم!

حمله‏مان پیدا و ناپیداست باد

جان فداى آن‏که ناپیداست باد!

یعنى ما همانند نقش‏هاى شیرى هستیم که روى پرچم‏ها ترسیم مى‏کنند، هنگامى که باد مى‏وزد حرکتى دارد و گویا حمله مى‏کند ولى در حقیقت از خود چیزى ندارد و وزش باد است که به او قدرت مى‏دهد، ما هم هر قدر قدرتمندتر شویم از خود چیزى نداریم.

خدایى که این قدرت را به ما داده هر لحظه اراده کند، از ما مى‏گیرد.

دانشمند مزبور دید نه تنها در این شرایط منکر خدا نیست، بلکه یک خداشناس داغ شده است؛ در عین حال بعد از آن‏که از او احوال‏پرسى کرد، گفت: یادتان مى‏آید که روزى گفتید: هزار دلیل بر نفى خدا دارید آمده‏ام آن هزار دلیل را با یک دلیل پاسخ گویم: خداوند آن کسى است که آن قدرت عظیم را به این آسانى از تو گرفت، او سر به زیر انداخت و شرمنده شد و جوابى نداد، زیرا به اشتباه خود معترف بود و در درون جانش نور خدا را مى‏دید.

قرآن مجید درباره فرعون مى‏گوید:

حتى اذا ادرکه الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنو اسرائیل (1)؛

«انکار فرعون تا آن زمان ادامه یافت که در میان امواج آب در حال غرق شدن بود، در آن هنگام صدا زد ایمان آوردم که جز خداى بنى‏اسرائیل خداى دیگرى نیست».

فکر کنید و پاسخ دهید

1- نتیجه این داستان واقعى را در چند خط بیان کنید.

2- بنى‏اسرائیل را چرا بنى‏اسرائیل مى‏گفتند؟

3- فرعون چه کسى بود و در کجا زندگى مى‏کرد و چه ادعایى داشت؟


1) سوره یونس، آیه 90.