یک هواپیمای نظامی آمریکائی که از جنگ کره باز می گشته است شب هنگام در اقیانوس کبیر سرنگون می گردد. خلبان و جمعی از مسافرین روی قسمتی از هواپیما قرار گرفته و با هواپیما آهسته آهسته در آب فرو می روند.
بد نیست که توجه مسافرین هواپیما را به خدا در آخرین لحظات حساس و رعب انگیز زندگی، از زبان یکی از سرنشین های هواپیما که خود ناظر جریان بوده بشنوید:
… مرگ آهسته و بی صدا گلوی ما را می فشرد و ما قوز کرده پشت به برف داده صدای
دندانهایمان بلند بود… من فکر کردم بهتر است با چراغ علامت خطر «..» بدهیم… علامت خطر دریائی است که کشتی ها در موقع غرق شدن بتمام دنیا اعلام می کنند.
با چراغ مدتی «علامت» دادم تا موقعی که دیگر انگشتانم در اثر تماس با فلز سرد چراغ از حرکت باز ماند.
امواج اقیانوس تا کمر مسافرین رسیده بود. حفظ تعادل روی بدنه و سطح آلومینیومی بی اندازه مشکل شده بود… هر لحظه دستخوش امواج غضبناک اقیانوس بودیم. باز هم دسته جمعی شروع کردیم بفریاد کردن و یاری خواستن… ماک میشل گفت: تصمیم دارم شناکنان بساحل بروم. باو اعتراض کردم که کار بس خطرناکی است زیرا در چنین آب یخ کرده حتی پنجاه قدم هم نمی شود شنا کرد… توجهی باظهار نظر من نکرده و در تاریکی به میان آب یخ اقیانوس فرو رفت!
در حالی که بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شده شروع کردم با خدای خود براز و نیاز کردن. ابتدا آهسته، ولی کم کم با صدای بلند و تحریک آمیز از میان دندان هائی که کنترل آنها از دست من خارج و از فشار سرما بی اختیار بهم می خورد:
ای سلطان مقتدر آسمان و زمین که قادری هر کاری را در زمین و آسمان انجام دهی بفریاد برس، بما قدرت عطا فرما… دست توسل بدامن کبریائی زده ایم و استدعای نجات خود را داریم.
متوجه شدم دیگران هم بدور من جمع شده و در دعا شرکت دارند. جوانی لغزان لغزان خود را بمن رسانیده و از من تقاضا کرد دعا را به او یاد بدهم! و یک مرتبه دیگر بخوانم. من باز شروع بخواندن دعا کردم و او هم با صدای بچه گانه اش کلمه بکلمه دعا را تکرار می کرد. قبر دریائی جمعیت را یکی بعد از دیگری در خود فرو می برد در حالی که ما هم تا کمر در این قبر فرو رفته بودیم. حالا دیگر عده ای که در این نقطه دور هم بودیم از ده نفر بیشتر نبود. موج های عظیمی که تازه بوجود آمده بود هر لحظه افراد باقیمانده را تهدید به نابودی می کرد…
طفلی که در قسمت بالای بدنه ی بال ایستاده ناگهان با آه و زاری مادرش را صدا می زد. این طفل همان کسی بود که ابتدای امر دعا کردن را از من آموخت.
در دقائق بسیار سختی ناگهان صدای وزوز موتور طیاره ای بگوشم خورد. طولی نکشید هواپیمائی بالای سر ما ظاهر شد. رفیقم یگانه چراغی که داشتیم روشن و خاموش می کرد ولی غفلتا موجی او را با چراغ در ربود. در موقعی که طیاره درست بالای سر ما رسید چراغ هایش را خاموش کرد و منتظر بود شاید علامتی نشانی دهیم ولی ما دیگر چراغی نداشتیم که علامت دهیم. طیاره برای چندمین بار از بالای سر ما پرواز کرد و چون نتوانست محل ما را تعیین کند رفت و از او خبری نشد…
برای آخرین بار از آپوستولون خواهش کردیم به درگاه حضرت یزدان دعا کنیم و با سوز دل و یأس حرمان به درگاه پروردگار ناله کردیم.
پس از خاتمه ی دعا و استغاثه سکوت مرگ باری همه ی ما را فرا گرفت. خاموش و ناامید و بی اطلاع از اینکه کی طیاره بقعر دریا فرو خواهد رفت… ناگهان از دور نقطه ی روشن و قرمزی روی امواج اقیانوس توجه ما را جلب کرد… کم کم روشنایی روی امواج به ما نزدیک می شد. ناگهان قایق موتوری کوچکی را دیدم که میان امواج ظاهر شده و در نزدیکی ما قرار گرفت… ما یکی یکی خود را بدریا افکنده بدور قایق جمع و بگرفتن لبه ی قایق اکتفا نمودیم. قایق به کندی بطرف ساحل پیش می رفت… نجات دهندگان ما را به یکی از اطاق های ساحلی بردند و من آخرین نفری بودم که بداخل اطاق برده شدم.(1)
1) خواندنی ها، سال 15، به نقل از شماره های 8 صفحه ی 22، 9 صفحه ی 29، 10 صفحه ی 32، 11 صفحه ی 21.