اگر مارکس یک انسان شناس کامل بود تنها انسان را با عینک اقتصاد نمى نگریست زیرا نیمى از شخصیت انسان را عقل و خرد و نیم دیگر از شخصیت او را غرایز واحساسات تشکیل مى دهد.
آنان که براى غرایز انسانى و اندیشه و فکر او که واقعیت انسانیت را تشکیل مى دهند اصالت قائلند هرگز نمى توانند کلیه خواسته ها و آرمانهاى انسانى از قبیل ادبیات، هنر، مذهب، فلسفه علم را تابع نهاد اقتصاد بدانند و نهاد اقتصاد را متبوع و باقیمانده را تابع معرفى کنند.
اگر انسان را محور تاریخ قرار دهیم و از خواسته هاى درونى او آگاه گردیم هرگز نمى گوییم که تاریخ، محصول مبارزه طبقاتى است، بلکه مى گوییم مبارزه طبقاتى یکى از عوامل سازنده تاریخ است نه همه آن; ما در اینجا از میان غرایز انسان، غریزه «کسب قدرت» را یادآور مى شویم:
میل به کسب قدرت به صورت هاى متنوعى خودنمایى مى کند مانند میل به کسب قدرت نظامى، میل به کسب قدرت اقتصادى، میل به کسب قدرت علمى و هنرى و هر یک از این میلها مى تواند در تاریخ فرد و اجتماع کاملاً
مؤثر باشد.
مارکس از میان این تمایلات رنگارنگ فقط میل به کسب قدرت «اقتصادى» را در نظر گرفته است میل به کسب قدرت در آغاز زندگى، حالت ایستایى دارد نه پویایى و در مرحله نخست براى او قدرت زیستن مطرح است ولذا به دنبال خوراک و پوشاک و مسکن مى رود ولى پس از فراهم شدن نیازهاى نخستین اقتصادى، میل به کسب قدرت، حالت پویایى به خود گرفته و دیگر تمایلات او در درون او خودنمایى مى کند، و در خود میل به تشخّص، میل به مقام فرمانروایى، احساس مى کند و مبارزه براى رسیدن به حداکثر این تمایلات آغاز مى گردد و این مبارزه بر تحولات تاریخ انسانى اثر روشنى مى گذارد.(1)
1) اصول ماتریالیسم مارکسیسم، ص 38.