اخلاق در نظر افلاطون (427 ق. م – 346 ق. م) از شاخههاى سیاست و تدبیر است. او پس از کنکاش در عدالت اجتماعى به عدالت فردى منتهی شده که تعبیر دومى از اخلاق است. ارزش در نظر افلاطون از سه چیز تجاوز نمىکند:
1. زیبایى، 2. عدالت، 3. حقیقت.
و جامع میان این سه خیر و نیکى است، و سه امر یاد شده معنى باز خیر و نیکى مىباشند.
افلاطون گاهى اخلاق را از مقوله «جمال» و «زیبایى» دانسته و گاهى آن را از مقوله «عدالت» مىداند و ما هر دو را توضیح مىدهیم:
اینکه مىگوید اخلاق از مقوله جمال و زیبایى است مقصود او زیبایى حسى نیست که در گل و چیزهاى دیگر دیده مىشود، بلکه زیبایى کار و عمل انسان است که از روح زیبا سرچشمه مىگیرد.
انسان با مراجعه به درون کارها را به دو قسمت تقسیم مىکند: زیبا و نازیبا، خوب و بد. و در این تقسیم شک و تردید نکرده، و در تشخیص خوب و بد نیاز به
دلیل و برهان ندارد.
این نظریه نزدیک به همان حسن و قبح ذاتى است که متکلمان اسلامى مطرح مىکنند. در این بیان مرکز زیبایى، رفتار انسان است ولى تفسیر اخلاق، به «حسن رفتار» اصطلاح جدید است و باید مرکز زیبایى که افلاطون آن را محور اخلاق مىداند در روح و روان و مبادى افعال دانست، در این صورت باید گفت: که جمال روح این است که از تمام استعدادها باید در حدّ لزوم بهره گرفت و زمام زندگى نباید به دست یک غریزه از غرایز سپرد، زیرا در انسان قوه شهویه، و غضبیه، حب ذات و مقام و مال هست باید با ایجاد و توازن میان این قوا، به روح جمال و زیبایى بخشید و در نتیجه به یک رشته فضایل دست یافت و از رذایل دور ماند و در نتیجه رفتار و سلوک درستى پیدا کرد.
این نوع جمال زیبایى را مىتوان عدالت نیز خواند مشروط بر اینکه آن را به توازن و هماهنگى قواى درونى تفسیر کنیم نه به برابرى و یکسانى و نه به حق صاحب حقى را باید پرداخت.
فروغى در این مورد مىنویسد: هر یک از جنبههاى سهگانه انسان را فضیلتى است:
الف: فضیلت سر یا قوه عقلى: حکمت است.
ب: فضیلت دل یا اراده: شجاعت است.
ج: فضیلت شکم (قوه شهوانى(، خوددارى و پرهیزکارى و عفت است.
و چون این فضایل را جمعا بنگریم عدالت مىشود.(1)
افلاطون معتقد بود که دستیابى بر جمال و زیبایى روح و اعتدال در اعمال استعدادها که نام فضیلت است نتیجه علم است و کوشش.
سپس اضافه مىکند هر انسانى اگر خیر را از شر باز شناخت به اولى عمل
نموده و از دومى پرهیز مىکند، و براى ریشه کن کردن ضد ارزشها چارهاى جز از آموزش دوم نیست و به یک معنا تمام فضایل به حکمت و دانش برمىگردد. مثلا شجاعت این است که از شناسایى آنچه باید از آن بترسد یا نترسد، عدالت جز این نیست که از قوانینى که رابطه ی انسان با انسان را تنظیم مىکند آگاه گردد. بنابراین ریشه ی فضیلت حکمت است و هر حکیمى اخلاقى است و از اخلاق جدا نیست.
نقد و بررسى
در اینکه اخلاق از مقوله جمال و زیبایى است به نوعى که در گذشته بیان کردیم سخنى نیست، فعل زیبا در گرو روح زیبا، و روح زیبا مرهون تعادل قوا است و مسلما از چنین روحى زیبا فعل زیبا خودنمایى مىکند.
ولى نکته ی قابل بحث این است که مىگوید: «تخلق به اخلاق در گرو حکمت و دانش است، و هر که حکمت و دانش آموخت او دیگر اخلاقى است و از او ضد ارزش صادر نمىشود«.
یک چنین اندیشه جز ساده لوحى منشأ دیگرى ندارد، درست است علم و دانش تا حدى انسان را از کارهاى ضد اخلاق باز مىدارد، ولى علم تنها کافى نیست چه علما و دانشمندانى بودند که علم و دانش آنها مایه بدبختى آنها گردید.
هنگامى که غرایز درونى سیل آسا حرکت کند بسان باران شدیدى خواهد بود، که بر کوهى زند، و آنچنان سیل عظیمى از آن سرچشمه مىگیرد که همه سیلبندهاى نااستوار را از بین مىبرد. علم و دانش در برابر غرایز بسان سیلبندى خاکى است که به تدریج به وسیله سیل شسته شده و از بین مىرود.
از قدیم الأیام در امثال عرب گفتهاند: «انارة العقل مکسوف بطوع الهوى«:
بینایى خرد با تیرگىهاى هوى و هوس تار مىشود.
بنابراین آنچه که افلاطون درباره ی اخلاق مىگوید سخن پابرجا است جز اینکه حکمت و دانش و آموزش اصول اخلاقى در تخلق به اخلاق و دورى از ضد ارزشها
کافى نیست باید در حفظ ارزشها از عامل دیگر به نام ایمان به خدا کمک گرفت چنان که در بخش قبل یادآور شدیم.
1) سیر حکمت در اروپا: 1 / 21، فصل دوم.