جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

معارضه با اشرفیت انسان و کرامت نوعی او

زمان مطالعه: 5 دقیقه

انسان در کتب آسمانی- بالأخص قرآن مجید- جایگاه والا و رفیعی دارد. انسان به عنوان هدف خلقت و جانشین خدا در روی زمین معرفی شده است، چنان که قرآن می فرماید: وهو الّذی جعلکم خلائف الأرض ورفع بعضکم فوق بعض درجات لیبلوکم فیما آتاکم إن ربّکم سریع العقاب وانّه لغفور رحیم (انعام / 165)

»اوست که شما انسانها را جانشینهای (خود) در زمین قرار داد و برخی را بر برخی دیگر برتری بخشید تا شما را در مورد سرمایه ای که داده است بیازماید، پروردگار تو زود کیفر و آمرزنده و مهربان است«.

تصوری که داروینیسم از پیدایش انسان ارائه می کند، این برتری رااز جهاتی مخدوش می سازد؛ زیرا:

اوّلاً اطلاع از این که نیاکان او همین میمونهای پست و حقیرند، در او ایجاد عقده حقارت کرده و از دورن، مایه سرافکندگی وی می گردد.

و ثانیاً داروین و پیروانش تفاوتهایی بین صفات ممیزه انسان و حیوان را ناچیز یافته بودند. قبایل بدوی باز مانده، طبق توصیفی که داروین از آنها به دست می دهد، همان حلقه مفقوده بین انسان و حیوان اند. (بنابراین فاصله بین موجود برتر و محور خلقت با میمون، بسیار کم و ناچیز می باشد(. هاکسلی ادعا کرد که بین انسان و عالی ترین میمونها، تفاوت کمتری هست تا بین عالی ترین و پست ترین میمونها. (1).

در این صورت او امتیاز عقلانی انسان را ناچیز خواند؛ زیرا اگر فاصله انسان با میمون بسیار اندک باشد، نمی توان او را از نظر عقلانی محور خلقت و برترین موجود دانست.

ثالثاً داروین همین طور که ارزش عقلانی انسان را ناچیز می شمارد، ارزش

اخلاقی اورا نیز پایین می آورد؛زیرا او برای پیدایش عواطف و اخلاق در انسان، فرضیه ای دارد که چنین بیان می شود: حسّ اخلاقی از اخلاق طبیعی نشأت گرفته است، در سرآغاز تاریخ انسان، قبیله ای که اعضایش غرایز اجتماعی نیرومندی، نظیر وفاداری و از خود گذشتگی در راه خیر و صلاح عام داشته بوده اند، امتیازی بر سایر قبایل احراز کرده اند و از آن جا که اخلاق توانسته است جزء ارزشهای بقا در آید، رفته رفته معیارهای وجدان بیدار شده اند. و از آن جا که این نوع ارزشهای اخلاقی بقای آنها را در مقابل نژادهای وحشی تضمین می کرد، به تدریج نژاد وحشی از بین رفته و انسان متمدن که با ارزشهای اخلاقی مجهز گشته بود، باقی مانده اند و سپس این ارزشهای اخلاقی به صورت معیار ثابت انسانی شناخته شده اند. (2).

نقد و تحلیل

از آنجا که معارضه اخلاقی در کتابهای مربوط به تبیین معارضه، به صورت پیچیده بیان شده، ما آن را با الهام از آن کتابها به صورت روشن نقل کردیم تا خواننده گرامی به روشنی مقصود را در یابد، اکنون به تحلیل آن می پردازیم.

درباره بخش نخست از این معارضه، یادر آور می شویم: در ارزش گذاری، وضع کنونی انسان معیار است، نه پیشینه نژادی و طبیعی او. فرض کنیم انسان زاده میمون است، امّا از آن جا که نیاکان بی شماری از او، انسانهای متمدن و متعقل بوده اند و هر چه به عقب بر گردد و در طبقه نیاها، انسان واقعی را می بیند، توجه به ریشه نخستین به خاطر بعد زمانی، در او عقده حقارت ایجاد نمی کند.

و به عبارت دیگر چون احساس حقارت یک امر عاطفی است نه برهانی، فاصله زمانی و فزونی بی شمار نیاهای انسانهای متکامل، این احساس را نابود می کند.

اعتقاد به زاده میمون بودن نیرومند تر از این نیست که هر انسانی می داند،

مولود نطفه متعفن است، ولی مشاهده چنین ریشه ای، در او عقده حقارت پدید نمی آورد.

شاید بتوان گفت که بیشترین مقابله و جدالی هم که بر سر مسئله تکامل در بین طرفداران و مخالفان این نظریه پیدا شده، ناشی از عنوان نمودن همین اعتقاد بوده است، ولی مطلبی را نباید از نظر دور داشت و آن این است که هم مدافعان و هم مخالفان تکامل در این مبحث دچار اشتباه بزرگی شده اند، زیرا هر دو طرف تلاش کرده اند که نسل گذشته انسان را در منزلت فعلیش دخالت دهند، در حالی که می توان شأن ومنزلت فعلی انسان عاقل و متفکر رابا سیر تحول گذشته او به کلی جدا شمرد و به این نحو یک مصالحه نه چندان دور از انصاف را، بین طرفین دعوا به وجود آورد.

»ایان بار بور» در این باره می گوید:

»غالباً به نظر می آید که هم مخالفان و هم مدافعان تکامل، این اصل را مسلّم گرفته اند که تبار انسان طبیعت او را تعیین می کند.

بیشتر احساسات و هیجاناتی که با رد و تخطئه این قول همراه است که شجره نسب ما، به میمون می رسد از آن است که مأخذ این قول، معنای آن را تحت الشعاع قرار می دهد. عقیده به تکامل، برابر با این اعتقاد بود که انسان «چیزی جز حیوان نیست» هر دو طرف، یعنی موافقان و مخالفان، منشأ انسان را سررشته اهمیت او تلقی می کردند؛ شما گرفتار این سوء تفاهم شده بودید که گویی سابقه «فروتر از انسان» داشتن انسان، دلالت بر این دارد که انسان کنونی کاملاً انسان نیست، این یک نوع واگشت گرایی (‌ اصالت تحویل، افراط در تحلیل) ژنتیک یا زمانی است که اهمیت و اعتبار یک موجود را در کوچکترین اجزاء آن- چنانچه رسم «ماتریالیسم» قرن هیجدهم بود- بلکه در بدوی ترین سر آغاز آن جستجو می کرد، این یک برداشت فلسفی است که هم به شأن و حرمت انسان صدمه می زند و هم غیر معتقد است«. (3).

در این جا متکلم الهی بیان دیگری دارد، و آن این که معیار برتری انسان، روح و روان اوست نه جسم وی. اگر جسم او را مشتق از میمون بدانیم، روح و روان او ارتباطی به میمون ندارد؛ حتی اگر روح و روان را نتیجه تکامل ماده بدانیم؛ زیرا از نظر الهیون، تکامل ماده زمینه ای است برای پیدایش روح، نه اینکه ماده، به روح تبدیل می شود.

درباره بخش دوّم که مربوط به کم شدن فاصله عقلانی انسان و میمون است و این از نظر پیروان داروین ضربه شکننده ای بر اشرافیت وارد می سازد، یاد آور می شویم که زیست شناسان دیگر، بر آنند که میان انسان و میمون از جهات ساختمان مغز و دستگاه فکر، و توانشها وقابلیت های اخلاقی، هنری وارتباطات زبانی، تمایزهای آشکاری وجود دارد که فاصله انسان را از میمون پر ناشدنی می سازد، و آنچه که «هاکسلی» ادعا کرد که بین انسان و عالی ترین میمونها تفاوت کمتری هست تا بین عالی ترین و پست ترین میمونها، ادعایی بیش نیست.

کمترین مطالعه در زندگی این دو موجود، عمق این فاصله را روشنتر می سازد. انسان پایه گذار علوم حسی و عقلی پدید آرنده تکنیکها و صنعت های بزرگ، ارائه دهنده عالی ترین هنرها در زمینه های مختلف می باشد، و یک هزارم از آنها در عالی ترین میمونها یافت نمی شود. تفصیل این قسمت در آغاز فصل گذشت.

درباره بخش سوّم از این معارضه می گوییم: فرضیه داروین درباره پیدایش معیارهای اخلاقی، فرضیه ای است فاقد هر گونه مؤید و شاهد، شگفت در این است که در مخدوش کردن وحی به این فرضیه های بی دلیل اعتماد کنیم، گذشته از این اگر مقصود ایشان این است که این معیارهای اخلاقی، در یکی از قبایل بدوی خود به خود پیدا شد و بعداً به صورت موروثی در آمده است، علم ژنتیک آن را مردود می سازد؛ زیرا صفاتی می تواند موروثی باشد که جایگاهی در ژن (عامل وراثت) داشته باشد، ژنتیک صفات غیر ذاتی را موروثی نمی داند و بر اندیشه موروثی بودن صفات اکتسابی قلم بطلان کشیده است.


1) علم و دین، ص 114.

2) ر. ک: علم و دین، ص 114.

3) همان مدرک، ص 119.