در نظریه داروین هستی شناسی، الگو برای ارزشهای اخلاقی پذیرفته شده است؛ چون در طبیعت، تنازع در بقا و انتخاب اصلح، قانون طبیعی است، پس در جامعه و عالم انسانها نیز این قانون باید حاکم باشد. داروینیسم اخلاقی می گوید: «نظامی که در آن حذف ضعیف توسط قوی، ارزش تلقی می شود وهر گونه اقدامی در خلاف جهت سیر تکاملی بقای اصلح، ضد ارزش قلمداد می گردد، پر واضح است که چنین نظام اخلاقی با نظامهای اخلاقی دینی که سراسر ترغیب خدمت به محرومان است، منافات دارد«.
نقد و تحلیل
فهم این معارضه و حل آن مربوط است به آگاهی از کیفیت ارتباط حکمت نظری با حکمت عملی، و درحقیقت ارتباط باید با هست، اساس این معارضه را تشکیل می دهد؛ یعنی آنچه که در طبیعت به عنوان قانون حاکم است، باید در زندگی بشری نیز حاکم باشد؛ یعنی بشر باید با دست خود به آن قانون جامه عمل بپوشاند و چون در نظام طبیعت قوی نابود کننده ضعیف است، پس ما هم باید در زندگی خود دارای چنین رفتار باشیم. و به تعبیر کوتاهتر جهان بینی تولید کننده ایدئولوژی است، و بایدها ونبایدهای اخلاقی از جهان بینی و معرفتهای عمومی انسان از صفحه هستی بر می خیزد.
یک چنین تفسیر از رابطه میان حکمت نظری و عملی، تفسیری بی پایه است و هیچ انسانی در زندگی به این اصل پای بند نیست، و مدعیان چنین هماهنگی، خود از آن گریزانند.
و نکته آن این است که ارزشهای اخلاقی مربوط به عقل و روح انسان است، نه به جسم و تن او و چون برتری انسان مربوط به عقل و خرد اوست، باید در تبیین ارزشهای اخلاقی از نیروی عقل و خرد بهره بگیرد وصلاح و فساد فرد و جامعه را با مقیاسهای عقلی بسنجد، نه این که کورکورانه قوانین طبیعت را که مربوط به
موجودات نازلتر از خود است، بدون محاسبه در زندگی پیاده کند.
»هاکسلی» می گوید: «به عمل آوردن کاری که از نظر اخلاقی ارجح است، مستلزم در پیش گرفتن سلوکی است که از هر نظر مخالف با چیزی است که در عرصه تنازع بقای کلی هستی، منتهی به پیروزی می شود. به جای خویشتن خواهی بی محابا می بایست خویشتن داری کرد؛ به جای کنار زدن یا زیر پا نهادن همه رقیبان، انسان می بایست نه فقط به همنوعانش حرمت نهد، بلکه به آنان یاری دهد«. (1).
مدعیان هماهنگی قانون حاکم بر طبیعت با قانون حاکم بر جامعه، میان انسب طبیعی و انسب اخلاقی خلط کرده، و این خلط ناشی از نادیده گرفتن تمایزهای عقلانی و روحی انسان نسبت به موجودات طبیعی است. گویا کلیت وجود انسان به عنوان یک موجود صرفاً طبیعی انگاشته شده است، در حالی که انسان معجونی از ماده و روح و روان است. اصالت و شخصیت انسان در عقلانیت و عواطف روحی اوست و اگر بنا ست الگویی برای اخلاق گزیده شود، باید سرچشمه عقلانی و فکری داشته باشد، نه سرچشمه طبیعی و مادی که در موجودات طبیعی وجود دارد.
1) همان مدرک، 114.