اساس این نظریه را یک رشته امورى تشکیل مىدهد که در فلسفه دین از آنها گفتگو شده است و پایههاى برخى از آن را کلام مسیحى تشکیل مىدهد، اینک اشاره به آن اصول:
1. «دستگاه معرفت نمىتواند حقیقت را آنچنان که هست و با قید «مطابقت با واقع» در اختیار کسى بگذارد، طبعا ذهن پیامبران نیز مشمول همین قانون بوده، نمىتوانند حقیقت مطلق را در اختیار داشته باشند، و با توجه به این اصل زمینه براى پلورالیزم مهیا مىشود دیگر تفاوتى بین پیام کلیم و مسیح و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در هیچ عصرى از اعصار نخواهد بود، چیزى که مانع از پلورالیزم است اعتقاد به مطلق بودن معرفتها است«.(1)
2. «زبان دین زبان سمبلیک است و گزارههاى دینى ناظر به واقع و حاکى از خارج نیست، و هرگز نمىتوان آنها را به صورت خبرى تفسیر کرد، در این صورت فرقى میان مذاهب نبوده و مقدمات پذیرش پلورالیزم دینى خود به خود فراهم مىشود«.
مسأله زبان دینى از مسائل بسیار حساسى است که اگر به صورت صحیح تفسیر نشود معرفت دینى قطعیت خود را از دست مىدهد و گزارههاى دینى خالى از محتوا بوده و حالت شاعرانه به خود مىگیرند و ما در بخش زبان دینى درباره این نظریه گفتگو انجام دادهایم.
3. «وحى تجربه دینى است، و حقیقت آن در شهود و ادراک خدا بدون واسطه و تجلى او بر پیامبر خلاصه مىشود. بدون اینکه با پیام و فرمانى همراه باشد و آموزههاى پیامبران اعم از آموزههاى خبرى مانند عقاید، یا انشایى مانند احکام، برداشتهاى خود آنهاست، و بر فرض اینکه محتوا از جانب خدا باشد الفاظ و جملههاى آن از جانب خدا نیست بنابراین پیامبران دریافتهاى خود را طبق ذهنیت
خویش در قالب الفاظ و جمل مىریزند و چه بسا ممکن است در مقام تعبیر از شرایط خاص متأثر شوند، در این صورت کوچکترین ضمانتى بر صحت فهم آنها نیست، بالأخره آنها بشرند و مانند دیگر بشرها از شرایط حاکم متأثر مىشوند«.
خلاصه کردن وحى در شهود و ادراکى بلاواسطه خدا، انکار محترمانه وحى است که اساس شرایع آسمانى را تشکیل مىدهد، هرگاه وحى در شهود خلاصه شود یک چنین حقیقت با شخص پیامبر قائم است و نمىتواند براى دیگران اسوه و الگو باشد آنچه که مىتواند دیگران را به سعادت برساند پیامهاى این تجلى است که به صورت آموزههاى دینى در اختیار او قرار مىگیرد. و هرگاه این آموزهها جنبه بشرى پیدا کنند و همگى یا بخشى از آنها ساخته و پرداخته نفس پیامبر باشد، تعالیم او رنگ بشرى پیدا کرده و از قیمت و ارزش آنها کاسته مىشود و هیچ دلیلى بر لزوم پیروى از آنها نخواهد بود.
یک چنین تفسیر از وحى (جدا کردن پیامها از تجلى) برخلاف کتاب پیامآوران است، چنان که مىفرماید:
»وَ اَلَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ مِنَ اَلْکِتابِ هُوَ اَلْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ…«
(فاطر / 31(.
»چیزى که به تو وحى کردیم از کتاب، حق است، تصدیق کننده کتاب پیشین است«.
این آیه به روشنى مىرساند که قرآن وحى الهى است نه ساخته ذهنیت پیامبر چه از نظر محتوا، چه از نظر لفظ.
در سوره اسراء پس از بیان یک رشته معارف و احکام که از آیه 21 شروع مىشود، در آخرین آیههاى این بخش چنین مىفرماید:
»ذلِکَ مِمّا أَوْحى إِلَیْکَ رَبُّکَ مِنَ اَلْحِکْمَةِ…» (اسراء / 39(.
»این آموزههاى پیشین در قلمرو عقاید و احکام که حکمت نام دارد همگى از جانب خدا به تو وحى شده است«.
حضرت موسى علیه السّلام براى اخذ پیامهاى الهى به «طور» رفت و پس از یک اقامت
چهل روزه موفق شد پیامهاى نوشته در الواح را دریافت کند، چنان که مىفرماید:
»وَ کَتَبْنا لَهُ فِی اَلْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَةً…» (اعراف / 145(.
»براى او در الواح از هر پندى نوشتیم«.
این آیه به روشنى پیامها را به خدا نسبت مىدهد نه به ذهنیت موسى.
در آیه دیگر یادآور مىشود که همه پیامهاى پیامبران راست و درست است و اگر روزى پیامبر پیام دروغ به خدا ببندد فورا مؤاخذه مىشود چنان که مىفرماید:
»وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ اَلْأَقاوِیلِ – لَأَخَذْناه مِنْهُ بِالْیَمِینِ – ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ اَلْوَتِینَ» (حاقه / 44 – 46(.
»هرگاه او سخن دروغ بر ما مىبست ما او را با قدرت مىگرفتیم سپس رگ قلبش را قطع مىکردیم«.
هرگاه پیامهاى پیامبر ساخته و پرداخته ذهن و اندیشه او بوده و ارتباط به مقام ربوبى نداشته باشد دروغ در پیام او متصور نمىشود تا خدا او را به قدرت برگیرد.
دقت در کتابهاى به اصطلاح آسمانى و قرآن مجید این مسأله را به ثبوت مىرساند که وحى معنى گستردهترى دارد و مقصود از آن پیامهاى مسموع و مکتوب است که در اختیار انبیا در شرایط خاصى قرار مىگیرد.
احتمال تصرف ذهن پیامبران با عصمت آنها سازگار نیست بلکه ریشه عصمت را در پیامبر مىخشکاند، عصمتى که در مسأله اخذ پیام و نگهدارى و تبلیغ آن مورد اتفاق همه مسلمانان است و قرآن مجید نیز با تأکید خاصى بر عصمت پیامبران در این مقطع چنین مىفرماید:
»عالِمُ اَلْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلى غَیْبِهِ أَحَداً – إِلاّ مَنِ اِرْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ یَسْلُکُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً» (جن / 26 – 27(.
»خدا آگاه از غیب است و کسى را بر غیب خود (وحى تشریعى) آگاه نمىکند مگر پیامبرى را براى این کار برگزیند در این صورت براى صیانت وحى خود براى او از پیش رو و پشت سر نگهبانانى مىگمارد«.
دقت در آیه مىرساند خدا براى جلوگیرى از هر نوع تصرف در وحى، فرشتگانى را مىگمارد تا وحى الهى را از مرحله ی اخذ تا مرحله ابلاغ از هر دگرگونى مصون باشد.
4. «تفکیک دین از شریعت، از مبانى پلورالیزم است، دین از نظر پلورالیزم امر وحیانى است در حالى که شریعت (آموزههاى پیامبران) در مثلث عقیده، اخلاق، احکام عملى جوشیده از ذهن آنهاست و پلورالیزم در صورتى پیاده مىشود که ایمان محورى باشیم نه شریعت محورى، هرگاه اساس کار را ایمان تشکیل دهد از هر نوع اختلاف مصون خواهیم بود، ولى اگر به شریعت توجه کنیم مسلما با آموزههاى مختلف روبرو خواهیم بود که خود مایه صلابت و اصطکاک و تزاحم است«.
ایمان به معنى اعتقاد به تعلق نظام جهان به عالم برتر هر چند از ارزش والایى برخوردار است ولى انسان را در صورتى متحول مىکند که دیگر آموزههاى پیامبران به آن ضمیمه گردد.
کمال معنوى از طریق عقیده و عمل به دست مىآید. اینکه مىگوید ایمان محورى مایه ی وحدت و یگانگى است و شریعت محورى مایه تفرقه و دو دستگى است شبیه گفتار کسى است که مدعا را قبلا تعیین کرده سپس براى پیدا کردن آن راهى را پیشنهاد مىدهد.
حذف شریعت از دین در حقیقت ختم دیانت و پایان بخشیدن به حیات دینى است، ایمان به خدایى که همراه با عقیده و عمل نباشد کوچکترین تأثیرى در سعادت انسان ندارد.
در اینجا مبانى فلسفى نظریه پلورالیزم پایان پذیرفت ولى گاهى برخى از پیروان این فکر در این کشور از یک رشته از معارف قرآنى بهره گرفتهاند که برخى از متذکر مىشویم:
الف: «مسلمانان خداوند را هادى مىخوانند و این ادعا وقتى صدق مىکند که
همه یا اغلب بشریت را هدایت یافته بدانیم. اگر بخش مهمى از مردم را دچار گمراهى بدانیم منافات با هدایتگر بودن خدا دارد، بلکه به معنى غلبه شیطان بر خدا و ناکام ماندن پیامبران خداست، هادى بودن خدا در صورتى معنى صحیح پیدا مىکند که اکثریت بنى آدم را بر حق و درست اندیش و درستکار بدانیم«.
یادآور مىشویم مستدل تفسیر دوم از «پلورالیزم» (نجات و رستگارى پیروان تمام شرایع) را برگزیده ولى میان هدایت تکوینى و هدایت تشریعى فرق نگذاشته است و آن دو تا را یکى گرفته است در حالى که خدا از دو نظر هادى است.
هدایت تکوینى جبرى که جهان شمول است، او هر موجودى را که مىآفریند و راه زندگى و بقا را به او مىآموزد، مکیدن پستان مادر مرهون هدایت تکوینى است و هکذا، چنان که مىفرماید:
»… رَبُّنَا اَلَّذِی أَعْطى کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» (طه / 50(.
»پروردگار ما که آفرینش هر چیزى را به او عطا کرده پس او را در ادامه حیات هدایت کرده است«.
این نوع هدایت تکوینى خارج از اختیار آفریدههاست و موجود بخواهد یا نخواهد با چنین هدایتى همراه مىباشد، و در این هدایت میان کافر و مؤمن، مسلمان و مسیحى فرقى نیست.
در مقابل این هدایت، هدایت تشریعى است که با اعزام پیامبران و امامان و مانند آنها صورت مىپذیرد این نوع هدایت تشریعى از آن انسان مختار و مرید است و افتخار بشر در این است که با کمال آزادى از این هدایت بهره مىگیرد. بنابراین هادى بودن خدا، ملازم با بهرهگیرى قطعى بشر از هدایت تشریعى نیست.
بلکه کافى است خدا ابزار هدایت را در اختیار او قرار دهد، خواه انسان از آن بهره بگیرد یا نگیرد. و تاکنون دیده و شنیده نشده است که هدایت تشریعى جهانگیر بوده و اغلب افراد را در برگیرد.
قرآن آشکارا بر عدم بهرهگیرى نوع بشر از هدایت تشریعى تصریح مىکند و
مىفرماید: «وَ ما أَکْثَرُ اَلنّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» (یوسف / 103(: «بیشتر مردم هر چند بر ایمان آنان علاقمند باشید ایمان نمىآورند«.
ب: «مسلمانان معتقدند که توحید «فطرى» است، این ادعا البته نه با دلیل عقلى و نه با دلیل تجربى اثبات نشده است ولى دینداران که بدان معتقدند، بر این اساس باید ملتزم باشند که اکثریت یا همه بشریت یا هر دین و عقیدهاى، بر حق هستند چون همه فطرت دارند«.
در پاسخ این استدلال دو مطلب را یادآور مىشویم:
اوّلا: اینکه مىگوییم دین یک امر فطرى است مقصود ریشههاى نخستین دین است نه همه آموزههاى پیامبران، و هدایت جامع بشر در گرو عمل به همه آموزههاست نه بخشى از آن، فرض کنیم همه مردم روى زمین به خدا معتقد بوده و یک رشته کارهایى که از نظر فطرت زیباست انجام داده و نازیباها را ترک مىکنند ولى یک چنین گرایش، انسان را تا نیمه راه سعادت رهبرى مىکند نه تا همه راه، و سعادت در اعتقاد به خدا و یک رشته اصول اخلاقى خلاصه نمىشود. دین اسلام دریاى عظیم است از حقوق و فقه و عقاید که باید آنها را از پیامبر اسلام آموخت و عمل کرد نه اینکه به فطرت اکتفا نمود.
ثانیا: فطرت یک نوع گرایش درونى است که مىتواند انسان را به کارهاى خیر ترغیب کند ولى چه بسا در سایه عوامل دیگر سرکوب مىشوند.
فطرت انسان بر قبح ظلم حاکم است، ولى همین افراد در مواقع کثیرى ظلم را بر عدل ترجیح داده و منافع شخصى را بر منافع نوعى مقدم مىشمارند. بنابراین آنچنان نیست همه افراد یا اغلب افراد جامعه بر خط مشى کنند.
ج: خاتمیت: یک رکنش این است که بشریت دیگر به تکامل رسیده و دین بطور طبیعى محفوظ است، به عبارت دیگر بشریت دیگر مخالف دین خدا نیستند که بخواهند آن را منهدم کنند و احتیاجى به پاسبانى فوق طبیعى خدا باشد. جامعه بشرى امروز، مسلمان و غیر مسلمان، خود بخود، حق طلب است، و همه، در
این مورد مساویند و پلورالیزم مستلزم همین امر است.
برداشت یاد شده از خاتمیت کاملا غیر صحیح است زیرا معنى آن این است که آنچه که بشر تا روز رستاخیز در زندگى خود به آن نیاز دارد در این شریعت وارد شده است، و آخرین شریعت الهى که از هر نظر جامع و مانع است فرو فرستاده شده است، و امّا همه مردم در راه صلاح و فلاح قرار گرفتهاند ربطى به خاتمیت ندارد، تنها چیزى که خاتمیت ایجاب مىکند این است که امت از نظر شعور و ادراک در حدى قرار بگیرد که شایستگى نزول چنین مکتب جامعى داشته باشد، و امّا اینکه همه افراد بشر از این شعور متأثر مىشوند هرگز معنى خاتمیت بر آن دلالت نمىکند.
در اینجا ما دامن سخن را کوتاه مىکنیم و از تبیین دیگر شبهات که همگى برداشتهاى غیر صحیح از اصول اسلامى است صرفنظر مىکنیم.
1) اساس این اصل را نظریه «کانت» تشکیل مىدهد که درباره ی آن گفتگو نمودیم.