جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زاییده بودن دین از اخلاق

زمان مطالعه: 4 دقیقه

این نظریه منسوب به فیلسوف پرآوازه‌ى غرب: «کانت» (1724 – 1804) است، او درباره فلسفه اخلاق چندین رساله نوشته و بر افقهاى تازه‌اى دست یافته است ولى این به آن معنى نیست که همه جا به درستى سخن گفته است او در این

مورد مى‌گوید:

مى‌توانیم تمام اصول اخلاقى را بدون خدا کشف کنیم، و اعتقاد به خدا لازمه‌ى تجربه اخلاقى است یعنى اعتقاد به خدا لازمه یکى از احکام اخلاقى است و از «باید اخلاقى، خدا هست» نتیجه گرفته مى‌شود، زیرا ما اخلاقا ملزم هستیم که خود را کامل کنیم، و به عالى‌ترین خیر برسانیم و آشکار مى‌دانیم که این کار، تحت شرایطى که ما اکنون زندگى مى‌کنیم، غیر قابل حصول است، ما حداکثر مى‌توانیم تکامل اخلاقى را شروع کنیم که به کمال رساندن آن، شرایط کاملا متفاوتى را ایجاب مى‌کند، امّا از آنجا که تکامل همه جانبه با رسیدن به کمال مطلق، یا خیر اعلى یعنى خدا، به عنوان یک وظیفه از ما خواسته شده است، پس باید قابل حصول باشد. بنابراین لازمه تجربه اخلاقى ما، خدا و جاودانگى روح است، پس اخلاق مبتنى بر خدا نیست، بلکه این اخلاق است که اصالت دارد، و حتّى خدا را از طریق اخلاق کشف مى‌کنیم. آنچه ما به واسطه او به بقاى نفس حکم مى‌کنیم خواهان کمال بودن ما است که با وجود «تخته بند بودن» تن میسر نیست و این عقیده براى ما به استدلال دست نمى‌دهد، بلکه باید آن را از اصول موضوعه بدانیم.

وصول به کمال یعنى خیر کلّ تام و سازگار شدن قانون اخلاقى با جریان امور عالم، از عهده خود نفس انسان که خواهان این مقام است ساخته نیست و چاره نداریم جز این که بگوییم کار وجودى است که خود داراى کمال مطلق مى‌باشد و وجود عالم و جریان امور او الزام قانون اخلاقى، و سازگار شدن او با جریان امور، و عمل بر مقتضاى اختیار و آزادى همه بر حسب مشیت او است یعنى ذات بارى و پروردگار عالم است.

پس کانت در امور اخلاقى هم مانند امور علمى به شیوه «کپرنیک» به عکس حکماى دیگر عمل کرد، به این معنى که پیشینیان از اثبات ذات بارى و بقاى نفس نتیجه مى‌گرفتند که انسان مکلف به تکالیف اخلاقى است، لیکن مکلف بودن انسان را به تکلیف اخلاقى یقین دانست سپس بقاى نفس و یقین به وجود پروردگار را از آن نتیجه گرفت و چون به این نتیجه رسیدیم مى‌توانیم بگوییم: امر مطلق عقل بر

مکلف بودن انسان به حسن نیت و اراده خیر، حکم خدا است که بر دل ما دارد مى‌شود.(1)

این سخن هر چند از مرد بزرگى نقل شده ولى شایسته آن نیست که نام دلیل بر آن بگذاریم، زیرا در این دلیل میان تصور کمال مطلق، و وجود آن کاملا خلط شده است، در تکامل همه جانبه، لازم است کمال مطلق و یا خیر اعلى را در ذهن تصور کنیم آنگاه کوشش کنیم که از طریق به کار بستن اصول اخلاقى به آن برسیم، و امّا آن کمال مطلق باید در خارج تحقق داشته باشد تا ما خود را به آن برسانیم، هرگز از دلیل پیشین به دست نمى‌آید.

کشورى که از نظر بهداشت در حدّ متوسط است، مى‌خواهد از نظر تکامل بهداشتى به عالى‌ترین درجه برسد، آنچه که لازمه چنین اندیشه و حرکت است این است که بهداشت کامل، امر محالى نباشد و امّا این که پیش از حرکت جامعه در خارج تحقق داشته باشد ضرورتى ندارد.

در سخن کانت میان امکان کمال مطلق، و وجود بالفعل آن، کاملا خلط شده و این نوع اقامه برهان بر وجود خدا، جز «لائیک» پرورى نتیجه دیگرى ندارد، این متفکران اگر با فلسفه اسلامى آشنایى داشتند، هرگز یک چنین سخنانى بى‌پایه را در قالب مطالب فلسفى عرضه نمى‌کردند.

گذشته از این، کانت در این مورد بسیار تحت تأثیر این برهان دکارت است:

یک تصور در ذهن من وجود دارد، و آن تصور خدا است، تصور خدا حمل تصور بزرگى است این را احتمالا خود من به وجود نیاورده‌ام چون من ناقصم و از ناقص کامل زاده نمى‌شود حس من تصور نامتناهى دارد، مبدأ تصور نامتناهى باید نامتناهى باشد. اینک عبارت دکارت:

»من تصورى از خداوند در ذهن دارم، یعنى ذات نامتناهى، و جاوید، بى تغییر، مستقل و همه‌دان و همه توان که خود من و هر چیز دیگرى که موجود باشد،

معلول و مجعول او است این تصور را حق این است که نمى‌توانم از خود ناشى بدانم، زیرا من وجود محدود و متناهى هستم، پس نمى‌توانم تصور ذات نامحدود و نامتناهى را ایجاد کنم، زیرا حقیقت ذات نامتناهى قوى‌تر از حقیقت ذات محدود است ناچار باید تصور ذات نامتناهى در ذهن من از وجود نامتناهى ایجاد شده باشد«.(2)

آنچه مایه خلط است این است: تصور شده که وجود نامتناهى در ذهن، همان حکم وجود خارجى ذات نامتناهى را دارد، و چون دومى نمى‌تواند مخلوق انسان باشد، طبعا وجود ذهن و تصویرى از او نیز نمى‌تواند معلول ذهن متناهى باشد، در حالى ‌که تصویر ذهن از «نامتناهى» جز نام و صورت، از آن ندارد و خرد انسان به مراتب بالاتر و نیرومندتر از صورتى است که در ذهن نقش مى‌بندد، خورشید خارجى، بسیار با عظمت‌تر از ذهن انسان است، ولى صورت ذهنى آن فاقد آن عظمت مى‌باشد، و لذا مى‌توان آن را در ذهن تصور کرد:

شمس در خارج اگرچه هست خرد

لیک مثلش مى‌توان تصویر کرد

آرى مى‌توان تصویر و ترسیم کرد نه مانند آن‌ را در حرارت و انرژى، پدید آورد، آنچه «فروغى» از کانت در این مورد نقل کرده، به‌دست مى‌آید که فروغى بعدها به بى‌پایگى این برهان پى برده و در این مورد چنین گفته است:

»یکى برهان وجودى که «آنسلم» آورده و دکارت و هم مشربان او یعنى اکثر حکماى جزمى و اصحاب عقل همان را به عبارت مختلف پذیرفته‌اند و به‌طور خلاصه این است که ما تصور کمال و ذات کامل را داریم و ذاتى که وجود نداشته باشد کامل نیست. ذات کامل حقیقى‌ترین ذواتست پس چگونه ممکن است وجود نداشته باشد؟ و لزوم وجود براى ذات کامل مانند لزوم دره است براى کوه یا لزوم وجود زاویه است براى مثلث.

ولى عجب است که آنان توجه نمى‌کنند که وجود کمال براى ذات کامل پس از

آن است که ذات کامل را مطلق بدانیم، آرى اگر کوه موجود باشد دره لازم اوست امّا اگر کوه نباشد دره هم نخواهد بود و نیز ضرورت وجود زاویه براى مثلث، سبب ضرورت وجود مثلث نمى‌شود.

به عبارت دیگر: تصور دره را براى کوه واجب مى‌دانیم امّا وجود کوه از کجا واجب شد؟ پس همچنین تصدیق مى‌کنیم که تصور وجود براى تصور ذات کامل واجب است، امّا تحقق وجود ذات کامل از کجا واجب است؟ این حکم در مقام تمثیل مانند آن است که کسى بگوید من تصور صد پاره زر مسکوک دارم پس صد پاره زر مسکوک در بغل دارم. البته ممکن است صد پاره زر مسکوک داشته باشى امّا بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول، همچنین وجود ذات کامل را منکر نیستیم امّا تصورش مستلزم وجودش نیست«.(3)


1) سیر حکمت در اروپا: 2 / 166 – 167.

2) سیر حکمت در اروپا: 1 / 110 – 111.

3) سیر حکمت در اروپا: 2 / 154 – 155.