جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روند علل نامتناهی است

زمان مطالعه: 6 دقیقه

یکی از خطرها و خلل های عمده ای که در کمین برهان امکان و وجوب بر اساس علیّت، بر اثبات وجود خداوند است، این امکان (احتمال) است که روند علل خود نامتناهی باشد، یعنی آغاز زمانی نداشته باشد، اگر علّت اوّلی را برداریم و به جای آن یک سلسله متوالی و نامتناهی از علل و معلول ها بگذاریم هیچ علّت خاصی نیست که وجودش یا منشأیت اثرش به عنوان یک علّت رفع شود؛ یعنی هیچ پدیده ای نیست که بتوان علّتش و از همین روی وجودش را از او گرفت.

اصرار ورزیدن بر این که باید علّت اولایی در کار باشد، روشن تر ساختن عقلانی روند علیت نیست، بلکه بر عکس وارد کردن عنصر ابهام و تیرگی در آن است، زیرا کلام آخرش این است که موجودی هست که برای وجودش هیچ تبیین و توضیحی نمی توان یافت. ولی کس که معتقد به سلسله ی علل نامتناهی است، می تواند ادعا کند که در قول او هیچ پدیده ای نیست که نظراً بدون تبیین و توجیه مانده باشد. (1).

این اشکال در دو بخش بیان شده است. در بخش نخست می خواهد بگوید برای تبیین هستی دو راه وجود دارد: یک راه متوقف شدن سلسله ی علل و معالیل در نقطه ای است که او فقط علّت باشد، نه معلول و این همان راهی است که الهیون پیموده اند، دیگری این که سلسله ی علل و معالیل به صورت نامتناهی پیش رود و اگر این فرضیه را به جای فرضیه ی پیشین قرار دهیم، کوچکترین خدشه ای بر جهان خلقت

وارد نمی شود و هر علّتی نه وجودش خدشه می پذیرد و نه علیتش، زیرا هر حلقه ای در حالی که مؤثر در حلقه ی بعد است، خود علتی ما قبل دارد که از آن تأثیر می پذیرد، پس نه بر وجودش صدمه وارد می شود و نه بر علیتش و به این مفهوم با این جمله اشاره می کند: «هیچ علّت خاصی نیست که وجودش یا منشأیت اثرش به عنوان یک علّت رفع شود«، یعنی هستی یا علیّت از او سلب شود.

و در بخش دوّم می گوید: این دو فرضیه با هم مساوی نیستند، بلکه فرضیه ی نخست با ابهامی روبرو است و آن این که سلسله ی هستی به نقطه ای منتهی می شود که برای وجودش هیچ تبیین و توصیفی نمی توان یافت (واجب الوجود قابل تبیین و توصیف نیست!(، در حالی که فرضیه ی دوّم کاملاً قابل تبیین و توصیف و روشن است و آن این که سلسله ی علل به صورت نامتناهی پیش رود.

پاسخ

درباره ی اشکال نخست یادآور می شویم که اصل فرضیه ی نامتناهی بودن علل و معالیل، کاملاً یک فرضیه ی غیرمعقولی است و اگر کسی درباره ی واقعیت این فرضیه لحظه ای بیندیشد، هرگز آن را اندیشه ای درست تلقی نمی کند. ما این مسئله را با بیانی ساده توضیح می دهیم، نخست از مثال هایی کمک می گیریم تا به بیان فلسفی برسیم.

هر یک از این سلسله به حکم معلول بودن، فاقد هستی، ذات و وصف (علیت) می باشد و همه را از علّت مافوق به دست آورده است؛ طبعاً هر یک در حدّ ذات، حکم صفر را دارد که در سایه ی علت پیشین از این حد خارج شده است. حالا درباره ی هر یک از این سلسله هر چند نامتناهی باشد، این حکم صادق است که او به منزله ی صفر و فاقد هر نوع شئون واقعی است. طبعاً چنین سلسله ای که تا بی نهایت پیش برود و به یک علت غنی بالذات نرسد، در حدّ ذات حکم صفر را دارد. اکنون سؤال می شود: چگونه صفرهای غیرمتناهی ناگهان به صورت عدد صحیح درآمد و هستی را تشکیل داد، هیچ گاه از اجتماع فقرها و نیستی ها نمی توان به هستی و غنا رسید.

باز یادآور می شویم که هر یک، فقر و نیازمندی خود را از علّت پشین بر طرف نموده، ولی این برطرف کردن در صورتی تحقّق می پذیرد که برای سلسله، مبدأ هستی بخش باشد که غبار فقر را از چهره ی یکی بزداید، آن گاه فروغ هستی به ترتیب بدرخشد، ولی هرگاه برای سلسله ی بی نهایت چنین مبدأ هستی بخش نیست و همگی چراغ بی فروغ است، چگونه یک باره سر از عدم برآورد و قدم به هستی نهاد.

در اندیشه ی عقل هیچ گاه از تاریکی های انباشته شده، نور، و از پیوستن صفرهای بی شمار، عدد صحیح پدید نمی آید.

اکنون مسئله را با بیان دیگر توضیح می دهیم، هستی حلقه ی اخیر از سلسله ی نامتناهی علل، در گرو هستی پیشین و هستی پیشین نیز در گرو هستی دیگری است و این قضیه ی مشروطه همچنان ادامه دارد و اگر از هر یک بپرسیم که هستی خود را از کجا آورده، می گوید: وجود من در گرو وجود حلقه ی قبلی است و اگر او تحقّق پذیرد، من تحقّق می پذیرم و اگر این سلسله را نامتناهی فرض کنیم، به منزله ی فرض قضایای مشروطه ی نامتناهی است که نتیجه ی آن تحقّق نپذیرفتن این قضایای مشروطه است، زیرا مجموعاً یک سلسله قضایای معلّق و مشروطی است که فاقد «معلّق علیه» قطعی می باشد.

این نوع قضایا در صورتی تحقّق می پذیرند که در میان قضایای مشروطه و معلق های بی نهایت، یک قضیه ی مطلقه، یک معلّق علیه قطعی باشد که او در تحقّقش مشروط به شرط نباشد؛ یعنی او قطعاً هست و هستی او قطعی است، خواه چیز دیگری باشد یا نباشد.

برای روشن شدن این مطلب که قضایای مشروطه حتی اگر تا بی نهایت پیش روند هیچ گاه تحقّق نمی پذیرند، کافی است در دو مثال ساده ی زیر بیندیشیم.

هرگاه سندی تنظیم شود و بخواهند جمع بی شماری آن را امضاء کنند، امّا هر یک امضای خود را موکول به دوّمی و دوّمی به سوّمی و سوّمی به چهارمی و همچنین به این صورت تا بی نهایت پیش رود، این سند هیچ گاه امضا نمی شود، چون امضای هر یک مشروط است و از مجموع قضایای مشروطه، قضیه ی مطلقه ای پدید نمی آید،

مگر اینکه در میان آنان یک قضیه ی مطلقه باشد.

باری که باید گروهی آن را از جای بردارند تا به منزل حمل شود، اگر باربر نخست کار خود را مشروط به اقدام دوّمی و دوّمی به اقدام سوّمی کند و همچنین این تعلیق به صورت بی نهایت پیش رود، این بار هرگز به منزل نخواهد رسید، چون هر چه فکر کنیم و هر چه پیش رویم، همه مشروط است نه مطلق.

ما با این مثال ها خواستیم قضایا را به اذهان کسانی که از اصطلاحات فلسفی دورند آشنا سازیم، ولی پاسخ فلسفی فوق با اندیشیدن در واقعیت ممکن روشن می گردد، ممکن همان گونه که در آغاز برهان یا مفهوم آن آشنا شدید، فاقد هر نوع وجود و کمال وجودی است، و وجود و کمال آن وابسته به علّت است و اگر بخواهیم این نوع وابستگی را ترسیم کنیم، باید بگوییم مانند وابستگی صور ذهنیه به نفس و معانی حرفی به معانی اسمی است، حالا اگر فرض کنیم سلسله ی ممکن به صورت بی نهایت پیش رفته است، مفاد آن این است که یک رشته مفاهیم حرفی نامتناهی بدون معنی اسمی و یا یک رشته صور ذهنی نامتناهی بدون نفس خلاّق پیش رفته اند، آیا این امکان دارد که توده ی بی نهایت از معانی حرفی و یا بی نهایت از صورت های ذهنی وابسته، تحقّق پذیرند، در حالی که معنی اسمی و نفس خلاّق در میان آنها نیست؟

اشتباه این خرده گیران این است که واقعیت ممکن و واجب، و واقعیت علیّت و معلولیت را به صورت فلسفی تصور نمی کنند، آنان از علیّت جز تبدیل ماده ای به ماده ی دیگر، مانند هیزم به آتش و آتش به خاکستر، ندارند و تصوّر می کنند که اگر سلسله ی خاکستر و آتش به همین نسبت پیش رود، نیازی به علت هستی بخش نیست، در حالی که علل طبیعی صرفاً شرایط و معدّات (و به اصطلاح فلسفی فاعل حرکت) برای تحقّق یک رشته حوادث از سوی علّت هستی بخش است. آنان از ندیدن، نتیجه ی نبودن می گیرند، چون انگشت علّت واقعی را نمی بینند، می گویند واجب الوجودی نیست؛ در حالی که اگر انگشت او مرئی نیست، اثر انگشت او کاملاً مشهود است.

تاکنون پاسخ بخش نخست از اعتراض سوّم روشن شد. اکنون بخش دوّم اشکال را بررسی کنیم، او معتقد است که فرضیه ی نامتناهی بودن علل، قابل تبیین و توصیف است، ولی وجود واجب بالذات که سلسله ی علل به آن منتهی شود، قابل تبیین نیست.

در پاسخ یادآور می شویم که مقصود او از قابل تبیین نبودن واجب چیست؟

اگر مقصود این است که او معلولی است بدون علّت، یادآور می شویم که او معلول نیست، بلکه هستی غنی، و قائم به ذات است و اگر مقصود این است که او وجود بدون علّت است، در پاسخ یادآور می شویم که وجود مساوی با نیازمندی به علّت نیست، این ممکن الوجود است که نیاز به علّت دارد، نه مطلق هستی، بلکه هستی در اندیشه ی عقل به واجب و تسکن تقسیم می شود و آنچه که نیاز به علّت دارد، دوّمی است نه اوّلی.

و اگر مقصود این است که راه هرگونه معرفتی در مورد واجب مسدود است، پاسخ این است که طرق برای شناخت خدا بسیار است، او را می توان از آثار و افعال و صنع حکیمانه اش شناخت.

با توجه به نامعقول بودن فرضیه ی نامتناهی بودن علل و معالیل، فرضیه ی الهیون متعین است و با یک اندیشیدن کوتاه، روشن می شود که این فرضیه عین حقیقت است.


1) خدا در فلسفه، 69.