»و عیسى با شاگردان خود به روستاهاى قیصریه فیلپس رفتند و در راه از شاگردانش پرسید و گفت: مردم مرا چه کسى مىدانند؟ ایشان جواب دادند که:
یحیى تعمید دهنده و بعضى گویند: تو الیاس هستى و بعضى گویند: یکى از انبیا هستى. او از ایشان پرسید: شما مرا که مىشناسید؟ پطرس در جواب او گفت: تو مسیح هستى. پس به آنان دستور داد که درباره او به هیچ کس چیزى نگویند«.(1)
»به شهر خود «ناصره» برگشت و به تعلیم دادن در عبادتگاههاى آنها شروع کرد. مردم از این همه حکمت و معجزهاى که از او مىدیدند در حیرت افتادند و گفتند: چطور ممکن است چنین چیزى بشود. او پسر یک نجّار است و مادرش مریم را مىشناسیم. برادرهایش هم که یعقوب و یوسف و شمعون و یهودا هستند. تمام خواهرهایش هم که همین جا زندگى مىکنند، پس این چیزها را از کجا یاد گرفته؟ به این ترتیب به حرفهایش اعتنایى نکردند. آن وقت عیسى گفت: یک پیغمبر همه جا مورد احترام مردم است، جز در وطن خود و بین مردم خویش، پس عیسى به علّت بىایمانى آنها معجزات زیادى در آنجا نکرد«.(2)
»عیسى پرسید: راجع به چه موضوعى این قدر سخت مشغول گفتگو هستید؟ چرا این قدر ناراحتید؟ یک لحظه ایستادند و به هم نگاه کردند. عیسى پرسید چه وقایعى؟ گفتند آنچه براى عیساى ناصرى اتفاق افتاد، او یک پیامبر و استاد توانایى بود. معجزههاى باور نکردنى انجام مىداد و مورد توجه خدا و انسان بود. ولى کاهنان اعظم و…«.(3)
1) انجیل مرقس: 8: 27 – 30 و انجیل لوقا: 9: 18 – 30.
2) انجیل متى: 13: 54 – 56؛ انجیل مرقس: 6: 2 – 6.
3) انجیل لوقا: 24: 17 – 21.