گروهى که در غرب «خداخواهى» را با «اصالت انسان» در تضاد مىبینند، پدیدآورندگان مکتب اومانیسم هستند، از نظر جهانبینى الهى خداخواهى خصیصه ی ذات انسان و اقتضاى طبیعت اوست در حالىکه در این مکتب اصالت از آن انسان بوده و کمال انسان در این است که خود سرنوشت خود را رقم بزند و از مقامى الهام نگیرد.
حقیقت این است که غرب پس از نفى عوالم طبیعى، در خود یک فقر معنوى عجیبى احساس مىکرد زیرا انکار خدا و تفسیر جهان و انسان با قوانین خشک طبیعى، هر نوع عاطفه را از جامعه برچید، و انسان با یک ماشین، یکسان گردید، این کار سبب شد که او براى جبران عدم معنویت و عاطفه، اصلى به نام اصالت انسان را مطرح کند تا از خشکى و جمود زندگى بکاهد از این جهت مکتبى به نام «اصالت انسان» پدید آمد که اصالت را به مخلوق مىدهد و آن را از خالق سلب مىکند.
در حالىکه میان این دو اصالت کمترین تضادى نیست زیرا این دو، رقیب هم و دشمن یکدیگر نیستند که بگوییم خدا یا انسان، بلکه انسان بر اثر پیوستگى به آن دریاى نامتناهى، از او مدد مىگیرد و سعى مىکند که خود را به مرکز کمال نزدیک سازد، تعبیر قرآن در این مورد این است:
یا أَیُّهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ.
»اى انسان تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مىروى و او را ملاقات خواهى کرد«.
در حقیقت کمال انسان قطرهاى است از آن دریا، و اگر به آن دریا بپیوندد دیگر قطره نیست، بلکه دریا است و در حد تعبیر آن گوینده:
قطره دریا است اگر با دریاست
ورنه او قطره و دریا دریا است
رنسانس در غرب هرچند نوآورىهایى در علوم طبیعى و فلکى پدید آورد، و قوانین پوشیده را آشکار ساخت ولى بر اثر غفلت از آموزههاى الهى یک نوع انحطاط فکرى درباره ی شناخت انسان و ماوراى طبیعت به بار آورد که هرگز قابل جبران نیست.