در جهانبینى الهى بشر مخلوق جهان بالاست و قدرت عظیمى او را از عدم به وجود آورده، و هر نوع کمالى را از عقل و هوش، بینایى، و شنوایى به او داده و خوان نعمت طبیعت را، در برابر او گسترانیده است.
وابستگى او به جهان بالا دقیقترین وابستگىها است که نمىتوان براى آن نظیرى در طبیعت جست، تنها مثالى که مىتواند وابستگى انسان را به خدا به نوعى ترسیم کند وابستگى صور و مفاهیم ذهنى با نفس انسانى است زیرا این صور و مفاهیم، مخلوق ذهن بوده و نفس انسانى پس از یک رشته تمرینها، آنها را در صقع ذهن مىآفریند، بهگونهاى که اگر رابطه مفاهیم و صور با نفس انسانى قطع شود، چیزى از آنها باقى نمىماند.
انسان نیز شبیه این رابطه را با خالق خود دارد که هر لحظه از او وجود و هستى، نعمت و کمال دریافت مىکند، که اگر انقطاعى رخ دهد در جانب انسان چیزى باقى نمىماند.
در جهانبینى الهى طبیعت انسان یک طبیعت وابسته است، رابطه آن دو با هم، رابطه خالق و مخلوق است و هرچه دارد از آفریدگار خود دارد.
و به تعبیر دیگر: او دارنده حقیقت خداگونهاى است که به وجود او کاملا وابستگى دارد.
از این بیان سه چیز نتیجه مىگیریم:
1. از آنجا که واقعیت خود، یک واقعیت وابستگى به مقام ربوبى است، خداخواهى، یعنى خودخواهى، و خدافراموشى یعنى خودفراموشى است برخلاف آنچه که مارکس مىگفت: «خداخواهى، خودفراموشى است«.
در اینجا، دو جهانبینى مطرح است، در جهانبینى الهى، واقعیت انسان، جدا از وجود خدا نبوده و به او قائم است قهرا هرچه به مرکز کمال نزدیک
شود بر کمال خود مىافزاید، در حالىکه در جهانبینى الحادى، انسان یک موجود بریده از جهان غیب است و اصولا جهان غیبى وجود ندارد که انسان به او وابسته گردد.
از آنجا که غنى و بىنیاز مطلق (خداوند(، خواهان کمال مخلوق خود است، قهرا رقیب انسان و دشمن او نیست، بلکه آفریدگار و مربى و توانبخش اوست و خواهان سعادت و سلامت و کمال او مىباشد.
و به دیگر سخن: مقام ربوبى و خدایى در عرض انسان و خواستههاى او نیست بلکه مقام ربوبى بسان یک مربى دلسوز، معلم دلآگاه، خواستههاى خود را بر او املا کرده تا سعادت او را تضمین کند.
3. از آنجا که انسان وابسته به جهان بالاست طبیعت او طبیعت دینسالارى و دینمدارى و وابستگى به خداى دانا و تواناست، هرگاه قوانینى از طریق پیامبران براى بشر وضع گردد و محدودیتهایى براى او در زندگى قائل شود نمىتوان آن را «جبر غیر» دانست، که در عرض انسان مىباشد بلکه چنین محدودیت، لازم وجود و مرتبه هستى اوست.
از این بیان روشن مىشود که آزادى با دینسالارى کاملا همسو بوده و مقتضاى طبیعت انسان مىباشد، و اگر در آیین الهى تکالیف و باید و نبایدهایى براى انسان وضع شود که طبعا ضامن سعادت و خوشبختى اوست، با آزادى خردورزانه ی او کاملا همسو مىباشد او باید آزادى اندیشه و عمل را در چهارچوب این قوانین رعایت کند، آنگاه براى زندگى فردى و اجتماعى و سیاسى برنامهریزى نماید.
نتیجه اینکه: دیندارى نشانه آزادى است.
زیرا اوّلا: اجابت به دین، لازمه آفرینش و خلقت انسان است، و یکى از ابعاد وجودى او را تشکیل مىدهد و پیروى از آن را نباید سلطه غیر اندیشید، و آن را منافى آزادى دانست.
2. جامعه، ایمان با کمال آزادى آیینى را مىپذیرد سپس زندگى را با برنامههاى آن منطبق مىسازد، هر نوع مزاحمت در راه دیندارى، به معنى نفى آزادى است.